من اینجا چه غلطی می‌کنم؟
داستانی از حسین فلاحی

صدای زنگِ در، بلند و کِشدار شنیده می‌شود. مرد و زن که روی تخت دراز کشیده‌اند، از خواب می‌پرند. مرد کورمال کورمال دستش را در هوا تکان می‌دهد که بتواند ساعت رومیزی را بردارد. صدای افتادن و شکستن چیزی به گوش می‌رسد. زن با دهان باز روی تخت نشسته، ملافه‌ای را دور خودش می‌پیچد، خودش را به پنجره می‌رساند. پرده را کمی کنار می‌زند. از آن بالا نمی‌تواند ورودی آپارتمان را ببیند. ماشینی به سرعت از خیابان اصلی می‌پیچد و ناپیدا می‌شود. صدایش فضا را پُر می‌کند. چشم‌هایش هنوز به تاریکی عادت نکرده است. تکانی به خودش می‌دهد، چراغ را روشن می‌کند. حالا می‌تواند چهره‌ی رنگ پریده‌ی مرد را با چشمانی خواب گرفته ببیند.

– کسی اونجاست؟ چیزی می‌بینی؟
این را مرد می‌گوید، از تخت پایین می‌آید، کنار زن پشت پنجره می‌ایستد، به بیرون زل می‌زند.
زن دستش را روی سینه‌ی نیمه برهنه‌اش می‌گذارد، می‌گوید: وای! قلبم اومد تو دهنم. این دیگه چه الاغی بود!
مرد می‌پرسد: نتونستی کسی رو اون پایین ببینی؟
– نه ندیدم.
– حتماً هنوز اونجاست. پشت دره.
– کی؟
– نمی‌دونم! هرکی هست لابد منتظره.
– منتظر چی؟
– اینکه من برم دم در! اینکه من برم دم در، اونم یه بلایی سرم بیاره!
– داری منو می‌ترسونی؟ چرا کسی باید همچین کاری بکنه!
مرد صورتش را در دستهای رنگ پریده‌اش می‌گیرد.
– نمیدونم.. نمی‌دونم! شاید دزدی چیزی باشه. شایدم اون نره غول عوضی باشه.
– کی! از کی حرف می‌زنی؟
زن ناخن انگشت شست را می‌جود، بر می‌گردد، لبه‌ی تخت می‌‌نشیند. زل می‌زند به مرد که پشت به او قوز کرده است.
– یه قلدر نفهم که اسم خودشو گذاشته نویسنده! چند وقت پیش با یه بغل کاغذ و مزخرفات اومد دفترم، می‌خواست اونا رو چاپ کنه. همین که بهش گفتم اثر ضعیفیه و قابل چاپ نیست، نمی‌دونی چه کولی بازیای درآورد! هرچی از دهنش دراومد بهم گفت. وقتی هم که داشت می‌رفت، گفت راحتت نمی‌ذارم. چندوقته هرجا می‌رم مثل سایه دنبالمه. هه! انتظار داشت اون اراجیف رو من تأیید کنم. خنده داره. اینو گوش کن…
مرد با انگشت اشاره چند ضربه‌ی کوچک به پیشانی می‌زند.
– آها! یادم اومد! «برآنم که چتری باشم برای تو، چتری از سکوت، تا از باران کلمات در امان باشی» اسم این یاوه‌ها رو گذاشته شعر!
زن با پلک‌هایی نیمه افتاده به مرد نگاه می‌کند.
– خیلی هم بد نیست، قشنگ بود!
– عزیزم، هر چیز قشنگی رو که نمی‌شه گفت شعر. شعر اصول و قواعد خودشو داره.
زن خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: – حالا هر چی! ولی اون نمی‌تونه. از کجا می‌دونه تو اینجایی؟
مرد به پرده‌ی اتاق و سایه‌های پشت آن خیره می‌شود و بعد ناگهان از جا می‌پرد و سرش را یکوَری بالا می‌گیرد.
– شنیدی؟
– چی؟
– از بیرون صدا اومد. صدای پا. نکنه…
زن کش و قوسی به خودش می‌دهد.
– نکنه چی؟ اون که کلید اینجا رو نداره، چطور می‌خواد بیاد تو؟
– اون چه خریه! اگه بهرام باشه چی؟
زن خنده‌اش می‌گیرد.
– دیوونه شدی؟ اون الان اون سر دنیاست.
– چه می‌ دونم. شاید برنامه‌هاش به هم خورده، شاید کارش زودتر تموم شده، یا هرچی. بهتره بری یه سر و گوشی آب بدی.
زن با چشمهای گشاد شده و دهان نیمه باز به مرد زل می‌زند.
– من؟ من برم؟!
– آره دیگه. این جور نگام نکن. تو که دوست نداری شوهرت منو اینجا ببینه؟
– باشه باشه.
زن دستهایش را به علامت تسلیم بالا می‌گیرد.
– بهتر نیست من قایم بشم؟
– هرکاری می‌کنی بکن.
بلند می‌‌شود. لباس می‌پوشد. از اتاق بیرون می‌رود. مرد دراز می‌کشد، دوباره می‌نشیند. از تخت پایین می‌آید. انگار پایش به چیزی گیر کرده، تعادلش را از دست می‌دهد. پایین تخت را نگاه می‌کند. یک جاسیگاری شیشه‌ایِ شکسته، کف اتاق افتاده است. به سمت درِ اتاق می‌رود. لای آن را کمی باز می‌کند. بیرون تاریک و ساکت است. تنها باریکه ی نوری در انتهای راهرو دیده می‌شود. در را می‌بندد. دوباره باز می‌کند. نگاه می‌کند. به خود می‌گوید: «چیزی نیست، چیزی نیست!»

بر می‌گردد لبه‌ی تخت می‌نشیند. از روی پاتختیِ چوبی، سیگاری بر می‌دارد. آن را روشن می‌کند، چند پُک عمیق می‌زند. یکهو از جا می‌‌پرد، انگار که چیزی یادش آمده باشد، خودش را پای پنجره می‌رساند، سیگار را دور می‌اندازد. دست ها را توی هوا تکان می‌دهد که دود خارج شود. پنجره را می‌بندد، همان جا می‌ماند. بیرون، شب و سیاهی روی شهر شناور است. لکه‌های نورِ چراغ‌هایِ پیاده رو، تاریکی را عقب زده، اما سایه‌ها همه‌ی زوایای دیگر را پُر کرده‌اند. صداهایی نامفهوم از دوردست به گوش می‌رسد. لرزشی خفیف در بدنش احساس می‌کند. همچنان که طول اتاق را می‌پیماید، لب پایینی‌اش را می‌جَوَد. سرش را پایین گرفته، خیره به انگشتهای بزرگش نگاه می‌کند.

«من اینجا چه غلطی می‌کنم؟»
به میز آرایش نزدیک می‌شود. خودش را در آینه می‌بیند. دستی به موهای کم پشتش می‌کشد. یکی از شیشه‌های عطر را بر می‌دارد، آن را بو می‌کشد، قیافه‌اش درهم می‌شود. درِ اتاق ناگهانی، با صدایی بلند باز می‌شود.
زن داخل می‌شود.
– تو اینجا چه غلطی می‌کنی! مگه قرار نشد خودتو گم و گور کنی؟
– بهرامه؟
– آره، آره. زود باش داره میاد بالا.
مرد این پا و آن پا می‌کند، دور خودش می‌چرخد، متوجه کُمُد می‌شود.
کپه‌ی بی‌نظم لباسهایش را که پای تخت افتاده، دودستی بغل می‌گیرد، به سمت کُمُد می‌رود. لباسها و وسایل را کنار می‌زند، خودش را به زور در آن می‌چپاند. در تاریکی و سکوت، صدای نفس زدن‌های خودش را می‌شنود. «من اینجا چه غلطی می‌کنم!»

همانطور که چنباتمه زده، گوش می‌خواباند تا وضعیت را بررسی کند. صدای پا می‌آید. محکم و سنگین. صدا نزدیک می‌شود. نزدیک و نزدیکتر. انگار درست به سمت کمد می‌آید. حالا دیگر جلوی در آن ایستاده. نفس مرد بند آمده، لباسها را دور خودش می‌پیچد. سعی می‌کند لای آنها پنهان شود. اما دیگر دیر شده است. در باز می‌شود. مرد سراپا خیس عرق شده، زانوهایش را بغل گرفته است.
زن بالای سرش ایستاده، می‌خندد.
– بیا بیرون، بیا ترسو.
مرد خشکش زده، آب دهانش را قورت می‌دهد. تکانی به خودش می‌دهد. بیرون می‌آید. چشمهایش را چندبار دور اتاق می‌گرداند.
– نترس کسی اینجا نیست.
زن همچنان می‌خندد.
– دروغ گفتی؟
– نه شوخی کردم! قیافه شو نگاه، خیلی بامزه شدی.
صورت مرد سرخ می‌شود. دندان قروچه می‌کند، به سمت زن خیز بر می‌دارد. خنده از چهره ی زن محو می‌شود. یک سیلی محکم به صورت زن نواخته می‌شود، بارانی از مشت روی شانه‌ها و سینه‌اش فرو می‌آید. زمین می‌خورد. با آه و ناله خودش را پای دیوار می‌کشاند تا از لگدها در امان باشد. مرد وسط اتاق ایستاده، بازوهایش را چنگ زده است. زن سرش را بالا می‌گیرد. گوشه‌ی دهانش شکافته شده، رد باریکی از خون از آن جاری است. اما با دیدن مردی برهنه که روبروی‌اش ایستاده و بدنش می‌لرزد، خنده‌اش می‌گیرد. خنده‌اش کم کم جان می‌گیرد و به خندهای هیستریک، بلند و گوشخراش تبدیل می‌شود.

– تو یه هرزه‌ی کثافتی!
– و تو چی هستی؟ یه موش کوچولو که از ترس خودشو خراب کرده!
مرد دوباره دندان قروچه می‌کند، نگاهش را از چهره‌ی خندان زن می‌گیرد. خم می‌شود، دست‌ها را روی زانو می‌گذارد. زن دیگر نمی‌خندد. صورتش را در دست می‌گیرد. به هق هق می‌افتد.
مرد می‌ایستد. به زن که صورتش را پوشانده، خیره می‌شود. قدمی به سمت او برمی‌دارد.
– نمی‌دونم یهو چی شد. نفهمیدم چیکار کردم. حالت خوبه؟
شانه‌های زن همراه هق هقی آرام می‌لرزد. مرد به او نزدیکتر می‌شود. موهای نامرتبِ عرق کرده‌اش را نوازش می‌کند. زن او را پس می‌زند. مرد بالای سرش ایستاده، زن انگار مچاله شده است.
– تو جدی گفتی که شعرهای اون قشنگه؟
وقتی جوابی نمی‌شنود، می‌نشیند. دستهای زن را کنار می‌زند، صورتش را در دست می‌گیرد. پیشانی‌اش را می‌بوسد. چشمهای زن قرمز شده، خون گوشه‌ی لبش خشک شده است.
– منو ببخش عزیزم.
صدایش به سختی شنیده می‌شود.
– یه مدته اصلاً حالم خوش نیست، همه چی به هم ریخته ست، دفتر داره تعطیل می‌شه، آیسان روز به روز حالش بدتر می‌شه. همه‌ش سراغ مامانشو می‌گیره، اونم که انگار نه انگار، معلوم نیست کدوم گوری گذاشته رفته. دیگه نمی‌دونم باید..
– پشیمونی؟
– از چی؟
– اینکه از هم جدا شدین؟
– نه، معلومه که نه.. دیگه چیزی بینِ ما نبود. اما نباید اون‌جوری غیبش می‌زد، اونم وقتی که می‌بینه حال و روز بچه‌ش چطوره.
زن با پشت دست، اشک‌هایش را پاک می‌کند. نفسی عمیق می‌کشد. خودش را از دستهای مرد جدا می‌کند، بلند می‌شود.
– کجا می‌ری؟
– می‌رم یه چیزی بیارم بخوریم.

مرد لبخند می‌زند. زن از اتاق خارج می‌شود. مرد خودش را روی تختِ شلخته می‌اندازد. سیگاری می‌گیراند، چشمهایش را می‌مالد. خمیازه‌ای طولانی می‌کشد. سیگار از دستش می‌افتد. با دست و پا روی آن ضربه می‌زند و لعنت می‌فرستد. پایینِ تخت خاموش می‌شود. دیوار مقابل را با چشمهای نیمه بسته تماشا می‌کند. تابلویی کوچک از آن آویزان است. نقاشی آبرنگ، مرد و زنی را از پُشتِ سر نشان می‌دهد که زیر روشنایی‌هایِ شهر گام بر می‌دارند، دست یکدیگر را گرفته‌اند. انگار باران باریده، خیابانِ خیسِ کنارشان، نورهای لرزانی را منعکس می‌کند.

زن با سینی خوراکی وارد می‌شود. دو لیوان آب پرتقال، کمی پنیر، چند برش کالباس و نان. آن را روی تخت می‌گذارد.

– دستت درد نکنه. چقد گشنمه!
آبمیوه را مزه مزه می‌کند. لقمه‌ای بزرگ از نان و کالباس در دهان می‌گذارد. زن نان برمی‌دارد. ذره‌ای پنیر در آن می‌گذارد، گاز کوچکی می‌زند.
مرد می‌گوید: به گمونم اگه یه کم دستکاری و ویرایشش کنم، بشه چاپش کرد. حق با توئه، نوشته‌هاش بدک نیست. هرچند قیافه‌ش تعریفی نداره! می‌خندد. کمی از محتویات دهانش، داخل سینی می‌افتد.
زن عُق می‌زند. خودش را کنار می‌کشد، شکمش را چنگ می‌زند. مرد از روی سینی می‌پرد که خودش را به او برساند. سینی واژگون می‌شود، همه چیز روی تخت پخش و پلا می‌شود. زن با دیدن این صحنه باز هم عق می‌زند.
– دیگه.. نمی‌تونم..
صدایش خفه و گرفته است. صورتش پر از چینهای ریز شده، بدنش تاب می‌خورد. مرد انگار چیزی نشنیده است. دستش را دور کمر او حلقه می‌کند، زیر بازویش را می‌گیرد.
– بیا، بیا بریم یه آبی به سر و صورتت بزن. چیزی نیست.
لب‌های رنگ پریده‌ی زن می‌لرزد. اشک در چشمهایش حلقه زده. دهانش باز است، انگار می‌خواهد چیزی بگوید، صدایی به گوش نمی‌رسد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *