توی سطل زبالهی ذهنم
گربهای مستحق فرو رفته
رنگ از روی زندگیم پرید
مثل تیشرت رنگ و رو رفته
بوی گند هوای یک نفره
در هیاهوی شهر میلولد
مثل من، این منِ به درد نخور
وحی شد ” لَم یَلِدْ وَ لَمْ یوُلَدْ “
توی دستان زندگی، مَردُم
مثل کاغذ مچالهام کردند
تا جهانی مقلّدم باشد
بین مردم رسالهام کردند
مثل در باتلاق خیمه زدن
ترس تنپوشِ سرنوشتم شد
گربه بودم که مغز مسمومم
بهترین نقطه از بهشتم شد
مغز بیمنطق کپکزدهام
توی تُنگش نهنگ میکارد
مثل یک شهربازی کهنه است
مغز من تاب داشت و دارد
قصد یک جنگ تن به تن دارند
همهی ذرههای سلولم
خواستگاه تمام میکروبهاست
مغزِ معیوبِ جسمِ معلولم
◾
رود دریا ندیده، ماهی پیر
تُنگ افتاده در مسیر نهنگ
گربهی تیغ در گلو مانده
مغز آفت گرفته، یک دل تنگ
دست در دست هم، ولم کردند
تا که اُردی/جهنّمم بُکنند
تا که چون بارِ کهنه از دوشِ
خستهی زندگی کَمَم بُکنند
◾
این منم، بی نشانهای از خود
گم شده در توهمی کشدار
تف به این حال و روزِ کِرم زده
مرگ بر این سکوت ناهنجار
کوروش آریاییمنش