تهران دیگر توالت عمومی ندارد!!!
داستانی از رضا قطب
سنگ که به شیشه خورد، خندیدم. در یخچال را بستم: «توله سگ باز پیداش شد». رفتم سمت پنجره که برایش شکلک در بیاورم ولی تا من را دید دستش را تندتند تکان داد و هی این پا و آن پا میگردید. آیفون را زدم. وقتی به پشت در رسید نفس نفس میزد. تا من را دید:
– عجب پلههای زاقارتی دارید.
بعد کوله پشتیاش را پرت کرد وسط هال و سریع پرید توی توالت. ولو شدم روی کاناپه و قهه قهه زدم. با صدای همزمان سیفون و باز شدن در توالت گفت:
– کووفته. چته؟ خراب بمونه این شهرتون که یه توالت عمومی هم نداره.
دوباره زدم زیرخنده:
– فقط واسه همین خراب بشه!؟
– فقط به همین خاطر. چایت که آماده است؟! میخوری برای تو هم بریزم؟
نگاهش کردم:
– قربونت نیکی و پرسش .
شالش را که افتاده بود روی گردنش را برداشت و گذاشت لبهی کاناپه. دکمههای مانتواش را باز کرد و نشست بغل دستم. خم شد و جواربهایش را یکی یکی در آورد:
– آخیش. پاهام داشت میترکید.
دو تا سیگار روشن کرد و یکیاش را گذاشت روی لب من و یکی دیگرش را هم روی لب خودش. سرش را تکیه داد به شانهام:
– اون گلدونه رو تازه گرفتی؟
– نه. یعنی من نگرفتم برام هدیه آوردن.
– چه خوبه. یکی رو داری که بهت هدیه میده.
– باز شروع کردی دیوونه.
– بابام با دادشم اینا هم از این گل ها پرورش میدن. اگه خواستی این بار که رفتم برات میآرم.
چایاش را هورت کشید:
– رنگ لاکت رو هم که عوض کردی!
– خوشت میآد؟
– من که نباید خوش بیاد عزیزممممممم.
کلهاش را گرفتم و بردم لای سینههایم، و محکم فشارش دادم و خودم را هم خم کردم رویش:
– تو رو بایست خفه کرد توله سگ دوست داشتنی.
ولش کردم. سرش همچنان روی سینههایم بود. پاهایش را دراز کرد و گذاشت روی لبهی کاناپه. دستم را بردم لای موهایش:
– جات راحته؟!
– ای کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
– خدات منم دیونه .چند بار باید بگم بهت؟
– آغوش تو کجاست بدجور سردم است. (1)
– آفرین! حالا شد. حالا میتونی اون کله پوکت رو راحت بذاری توی آغوشم.
– نیاد حسودی کنه جاش رو گرفتم!؟
دستم را گذاشتم روی دهانش و لپش را گاز گرفتم. دستش را برد روی لپش و شروع کرد به مالیدنش:
– وحشی!
خندیدم. دستش را زدم کنار و خودم لپش را مالیدم:
– قربونت برم. اخی لپت چرا گل انداخته؟ نکنه عاشقم شدی!!
– عوووق حالم رو بهم زدی.
شروع کردم با موهایش بازی کردن. آرام سرش را برگرداند و صورتش را برد لای سینههایم، و نفس عمیقی کشید:
– عاشق این بو هستم. خیلی خیلی.
– این موقعه از کجا میآی؟
– خفه شو یه چند دقیقهای زر نزن بزار بو کردنم تموم شه بعد سین جینم کن مامان خانم!!
زل زدم به عکس روی دیوار. به عکس دوتاییمان. تازه دانشگاه قبول شده بود شبنم. توی بوفه دانشگاه سر ظهر جا نبود . آمد بالای سرم و گفت:
– اینجا جای کسی نیست؟ میشه بشینم؟
اولین برخوردمان بود. به دلم نشست صورتش. ساده و صمیمی بود. فرق داشت با بقیه. بی شیله و پیله.
نگاهم را از روی عکس برداشتم و گذاشتم روی صورت شبنم که حالا داشت بِر و بِر من را نگاه میکرد:
– از شرکت زدم بیرون. دیگه نمیرم.
– حالا میخوای چیکار کنی؟
– مرتیکه امروز وایستاده جلوم و میگه: «اگه نمیخوای راه بیایی با ما، باید به فکر کار دیگه ای باشی!»
– نگفتم بهت شرکت های خصوصی منشی نمیخوان!
– مامانم هر روز زنگ می زنه که برگردم. میگه حالا که درست تموم شده موندنت برای چیه ؟!
– بابات چی میگه؟
– با اون از موقعی که دعوام شد وآمدم تهرون حرف نمیزنم. دلم لک زده برای خنده هاش اما …
اشک از چشمهایش آرام آرام میآید بیرون. میخواهم مثل همیشه بگویم: «غصه نخور درست میشه و روزای خوب می ان». اما زبانم نمیچرخد. حدود یک سال شده که شبنم از دانشگاه، ارشدش را گرفته است. وقتی پایان نامهاش را ارائه داد، آرزوهای کوچکش را که همیشه گوشهی تخته وایت بُردش مینوشتشان هم شروع کردند توی ذهن اش وُلو خوردن : «گرفتن خونه، رفتن سرکار، جمع کردن پول و دو سه ساله از ایران رفتن». ازآن وقت چند تا شرکت رفته است برای کار اما هر کدام یکی دو ماه بیشتر نبود. هر دفعه همین قصه تکرار میشود. هنوز نتوانسته یک خانه اجاره کند. توی یک پانسیون حوالی میدان ونک زندگی میکند.
– اگه برگردم شهرمون یعنی هیچی!
– اینجا موندنت هم که می بینی یا باید بهش تن بدی یا …
– همه چی توی این خراب شده جمع شده. بخدا اگه یه درصد هم احتمال می دادم توی شهرمون کار گیرم میآد و میتونم تنهایی زندگی کنم، توی این تهرون خراب شده نمی موندم.
س1رش را آرام از روی پاهایم بر میدارم و میگذارم روی کاناپه و بلند میشوم میروم آشپزخانه یک لیوان آب و یک دستمال نمدار میآورم.آب داخل لیوان را می ریزم توی گلدان:
– یه روز در میون باید بهش آب بدم.
– نگفتی طرف کیه؟
– میآد خودت می بینیش.
– عکسش رو داری؟
– توی گوشیم هست. خوشگله نه؟!
– من میونم زیاد با گل و گلدون خوب نیست.
همان جا مینشینم روی زمین. شروع میکنم یکی یکی برگها را تمیز کردن. نمیدانم باید به شبنم بگویم یا نه؟ یک برگ خراب جلوی رویم هست. دستم را میبرم انتهای ساقه و با ناخنم فشارش میدهم و آرام میکنمش. میترسم به شبنم بگویم و خُل بازی در بیاورد. اصلا نفهمیدم کی و چه جوری شد که باهم دوست شدیم. اگر شبنم بفهمد… نمیدانم… قول دادیم به کس و کار هم کاری نداشته باشیم. اما حالا… چطوری باید به شبنم بگویم که این گلدان را چه کسی آورده است برایم. شبنم باید من را ببخشد. باید ببخشد… نمیدانم چطور ولی باید ببخشد ببخشد. بلند میشوم و میآیم مینشینم روبروی شبنم:
– حالا میخوای چیکار کنی؟
– هیچی نامه می نویسم به شهرداری که توی این پایتختشون با این همه تونل و بزرگراه و برج و… چی بود اسمش آهان میلاد، مترو و بیآرتی، این جدیدن دارن چی درست میکنن. نه نه نگو خودم الان میگم اهان مونوریل، چرا توالت عمومی نداره!
– مسخره بازی در نیار توله سگ مثل بچه آدم جواب بده.
– تو مگه دادی که من بدم!؟
– گفتم که میآد خودت میبینش.
– اوووووو بزک نمیر بهار میآد.
– تا تو مسخره بازی در میآری من پاشم ناهار حاضر کنم.
اولین قاشق را که گذاشت توی دهانش گفتم:
– میدونی گلدون رو کی آورده؟
– معلومه دیگه عشقت. خیلی دوستت داره که برات گل آورده.
– نه منظورم… میدونی… یادت قرار گذاشتیم…
– اون پارچ آب رو بده.
هر چه میخواهم سعی کنم به او بگویم اما زبانم نمیچرخد. ولی باید به شبنم بگویم.
– داشتی چی میگفتی؟
– هیچی غذات رو بخور.
– از اولش هم میدونستم.
– چی رو؟
– هیچی غذات رو بخور.
– تولهسگ باز شروع کردی؟
مایع ظرفشویی را میریزم روی اسکاچ. میآید کنارم و میگوید:
– دوتایی بشوریم مثل زن و شوهرهای عاشق؟
– الان تو زنمی یا شوهرمی؟!
– کنیزت!
دست کفیام را میمالم روی صورت شبنم وآن هم تلافی میکند و با دستش آب داخل سینک ظرفشویی را میپاشد روی سر و صورتم. تا میخواهم بدو بدو از آشپزخانه در بروم، یکهو پشتم یخ میکند. توله سگ پارچ آب یخ را خالی کرد پشت گردنم. میدوم میروم حمام. در را میبندم . صورتم را می چسبانم روی شیشه در و نوک دماغم را فشار میدهم تا پهن بشود:
– تا من میآم اون ظرفا خودت بشور و آشپزخونه رو تمیز کن کنیز من .
– چشمممم بانوی من. ارباب من.
حولهی حمام را میپیچم دور خودم و میآیم بیرون. شبنم نشسته روی کاناپه و دارد بِر و بِر من را نگاه میکند. میآیم بالای سرش میایستم و آب از روی موهایم چکه چکه میکند و میریزد رویش. تکان نمیخورد:
– چه مرگته؟
– گفتی کی گلدون رو برات آورده؟!
– هنوز نگفتم!!!
– از کی باهاش دوستی؟!
موبایلم را از روی میز بر میدارد و میدهد دستم و میگوید:
– چهار بار زنگ زده! بهش بزنگ حتما کار واجبی داره!
موبایلم را از دستش میگیرم و نگاه میکنم به صفحهاش. پوزخندی میزنم و میروم سمت آشپزخانه. از دستش عصبانی هستم.:
– از کی تا حالا توی گوشی مردم سرک میکشی؟!
– سرک نکشیدم هی زنگ می خورد. گفتم شاید کسی کار واجبی باهات داره اینقدر سمجه. چشمم بهش یهویی افتاد. نگفتی از کی؟!
حرفی نداشتم که بزنم. ولی خب بالاخره میفهمید. چه زود چه دیر. شبنم باید من را ببخشد… باید ببخشد ببخشد. دو تا لیوان چای میریزم و میروم روبرویش مینشینم:
– چای نطلبیده مراده!
– قرارمون چی بود؟!
قند را زدم به چای توی لیوان و گذاشتم دهانم. لیوان چای را دو دستی برداشتم و بردم نزدیک لبم. قند توی دهانم داشت آب میشد. چای را سر کشیدم. دو دستم که لیوان چای را چسبیده بودند را گذاشتم روی زانوهایم و کمی خم شدم که صورتم به شبنم نزدیک تر بشود. به چشمهایش زل زدم. کمی مکث کردم و:
-کاری که شده. بخند توله سگ دوست داشتنی من.
شبنم از جایش بلند شد. دکمه های مانتوش را بست .شالش را سر کرد. کوله پشتیاش را برداشت و رفت سمت در. روی زانوهایش نشست و پاهایش را کرد توی کتانیهایش. سرش پایین بود و داشت بندهای کتانیهایش را میبست:
– باخودم همیشه میگفتم اگه توی این خراب شده این همه زجر میکشم باز کسی رو دارم که دوستمه! پای حرفاش می مونه اما خب…
گریه امانش نمیدهد. همانجا مینشیند روی زمین و زانوهایش را بغل میگیرد و هق هق گریه میکند. میروم سمتش. مینشینم پشت سرش و بغل اش میکنم و میگویم:
– توالت عمومی هم نداره!
– پلههای زاقارتی هم داره.
مچ پایش را میگیرم و کتانی را آرام در میآورم و میگویم:
– جورابات رو یادت رفت!
لبهایش را غنچه میکند و من هم… بعد با دستهایم اشکهایش را پاک میکنم و میگویم:
– تولهسگ دوست داشتنی پاش بریم شام بذاریم که مهمون داریم.
– مزاحم خوشیهاتون نمی شم!
دستش را میگیرم و بلندش میکنم و میبرم سمت حمام و می اندازمش آن تو و در را میبندم:
– تا تو دوش بگیری واسه دادشت خوشگل بشی . من خورشت رو بار میذارم.
تکیه میدهم به در حمام و به صدای شُر شُر آب گوش میدهم. به گلدان نگاه میکنم. شبنم باید من را ببخشد… باید ببخشد ببخشد…
سید رضا قطب – تهران 1393
1- مصرعی از شعر سید مهدی موسوی
خیلی دوسش داشتم مثل همیشه زاویه ی دوست داشتنی