(۱) میشه شعری نوشت بیکلمه
(۲) میشه یه فیلم ساخت بیتصویر
(۳) میشه نقاش بود بیرنگ و
(۴) میشه معشوق بود بی کُ*س و ک*ی*ر
(۱) میشه که بیخیالِ اینهمه شب
توی شعرت چشاتو باز کنی:
نه پلیسی باشه نه اسلحهای
هر چقدر میخوای اعتراض کنی…
میشه حتّی خدا بشی توو شعر
بعدِشَم از خدایی خسته بشی
که برینی روو کلّ دنیا و
سیفونِ آدمو یهو بِکِشی
(۲) جلوی دوربینِ خاموشت
میشه نقش خدا رو بازی کنی
با یه کبریت و چندتا پیتِ نفت
آخر فیلمو اعتراضی کنی
میشه «نوح»ی بسازی، بیکشتی
(که نخوای آدمو نجات بدی!)
بعد وقتی جهانو آب گرفت
وسط این سکانس کات بدی
(۳) میشه که بیخیالِ پالِت و رنگ
روی بومت دراز رو بِکِشی
بیکبوتر، بدونِ بال سفید
طرحی از اعتراض رو بِکِشی
بِکِشی یه جهانِ بیآدم
که توو اون مُردهها رئیس باشن
(روزای ابری آفتابی شن
روزای آفتابی خیس باشن)
(۴) میشه باور کنی که: «عشق، عشقه»
میشه بَذرای نورو توو شب کاشت
میشه زن بود و سَرپایی شاشید
میشه که مرد بود و واژن داشت
توو سرت یه جهان بسازی که
توی اون میشه روزِ خوبو دید
حتّی با چشمِ کاملا بسته
حتّی با لمسِ یه عصای سفید…
◾
باندا رو باز کردن آهسته
نورِ مَحوی… چِشااام دید یِهو!
به پرستارِ زن نگاه کردم
«میشهها» از سرم پرید یِهو!
هستی محمودوند
زیباست…لذت بردیم بانو…