آن مرد غمگین توی خوابم راه میرفت و
در ناخودآگاه تنم، آگاه میرفت و
باور نمیکرد آنچه را در خواب من میدید
از حس وحشت توی رویاهام میلرزید
حتی به کابوس شبم حس حسادت داشت
یک بار دیگر کشتمش، هرچند عادت داشت
چشمانش از خوابی سبک در من پریدند و
رگهای خوابم را به زیبایی بریدند و…
در خوابهای من کسی در حال خواندن بود
از گرمی پستان او حس میکنم، زن بود
آن زن به خوابم توی بیداری تجاوز کرد
با خندههایش زیر رگهایم اُوِردوز کرد
همخوابه شد با مرد غمگین توی خواب من
چیزی چکید از نالههایش در سراب من
تر شد تمام لحظههایش روی بالشتم
یک آینه چسبید روی صورت زشتم
خط از لبم روی لبان تیرهاش افتاد
چشمم به روی چشمهای خیرهاش افتاد
روی لبم رژهای قرمز، خط خطی شد که…
لبخندهای مرد غمگین نوبتی شد که
از من بگیرد روحِ لبهای کبودش را
بر گردن او هی بپیچد تار و پودش را
ساعت دوباره روی دستانش گذشت از پنج
هشتاد و… لبها دور پستانش گذشت از پنج
زن توی کابوس چپم، آهسته بُرد از من
مردی همیشه جسم او را میفشرد از من
مردی که سرگردانترین روح شب من بود
حرفی شبیهِ واژههایی در نگفتن بود
از شرم لبهایش فقط کابوس سهمم شد
خاکسترِ سیگارِ یک ققنوس سهمم شد
من سالها این خوابها را زندگی کردم
دیگر نباید سمت این کابوس برگردم
سارا شاملو