من فقط دختر جوانی در داستان کوتاه یک نویسنده بودم. آری دوستان دیروز و دشمنان امروز! شما که دندانهایتان را به زهر آلوده و آمادهاید تا در اولین فرصت شکم مرا پاره کنید. من دروغ گفتم و از گفتهی نسنجیدهی خود، بسی شرمناکم. ولی من، تنها راوی دانای کل یک داستان کوتاه بودم، که جنسیت نداشت و تنها چیزی که میتوانست داشته باشد، وجود بود. موجود نگونبختی که تاکنون فقط دروغ بر زبانش جاری شده. یک راوی غیرقابل اعتماد که…
همان موقع که متین کات داد، باید برمیگشتم خانه. میشد از سوپرمارکت توی میدان تخممرغ بگیرم، یا الویه، یا حتی تن ماهی با خیارشور. میتوانستم بروم خانه و زنگ بزنم پیتزا یا کباب بیاورند. میتوانستم لوبیاپلو سفارش بدهم. برای دو نفر.
لوبیاپلو دوست داشتیم. هم من، هم نوا و هم آن چهارتای دیگر. من سه سالم بود که ششمی آمد. نوا صدایش میکردیم. وقتی آمد، بابا نگاه آفتابسوختهاش را به من دوخت و گفت “تو دیگه بزرگ شدی” و ششمی را نشاند روی زانوهایش و در گوشش قصه گفت. باران توی گوشم میگفت “نباید لباسای اونو بپوشی. باید لباسای منو بپوشی”. آن سال لباسهایم را دادم به نوا و لباسهای باران را پوشیدم، اما بابا لباسها را از دستش گرفت و مادر لباسهای دیگری تنش کرد.
یک روز ششمی افتاد توی استخر خانهی خانم قدس و ما دوباره پنج تا شدیم. بابا لباسهای باران را از تنم درآورد و لباسهای نوا را تنم کرد و نشاندم روی زانوهایش. باران توی گوشم میگفت “نباید لباسای اونو بپوشی. باید لباسای منو بپوشی”. همیشه اول مدرسهها لباسهای بزرگتره را، که مادر تمیز کرده بود، میگرفتیم ومیپوشیدیم. آن شب کتک خوردم و لباسهای باران به تنم پاره شد، دوباره روی زانوهای بابا نشستم و او برایم قصهی جادوگر بدجنسی را گفت که بچهی حرفگوشنکنی را در جلد قورباغهای اسیر کرده بود و حالا باید فرشتهی مهربانی را میبوسید تا از طلسم جادوگر آزاد شود. باران هر سال لباسهایش را برایم میآورد، مادر نگاهم میکرد و من که میدانستم باران حسودی میکند، لباسهایش را پرت میکردم و آنقدر مادر را میبوسیدم تا برایم لوبیاپلو درست کند.
میتوانستم بروم خانه و زنگ بزنم لوبیاپلو بیاورند. اما هوا سرد بود و دلم بدجور به سر و صدا افتاده بود. هوا سرد بود و وسوسهی آش داغ دستبردار نبود. صورتم را بیشتر توی شال گردن فرو کردم، با قدمهای لرزان انقلاب را رد کردم و رسیدم به جمالزاده. وقتی به خودم آمدم توی صف آش منتظر ایستاده بودم تا فروشنده فیشم را بگیرد و یکی از آن ظرفهایی را که بخار داغ ازشان بلند بود، به من بدهد. شلوغ بود، اما گوشهای من عادت کرده بودند از بین آن همه سر و صدا، توی آن شلوغی، آن کلمات شوم را پیدا کنند و به مغزم برسانند و مغزم که عادت داشت آن کلمات شوم را نشنیده بگیرد، باز هم نشنید و دستش را دراز کرد تا از دست آن چشمهای حریص کاسهی آش را بگیرد، اما احساس کرد همهی صف چشم شدهاند و به من نگاه میکنند، لب شدهاند و پچپچ میکنند. به عقب برگشتم و سبیل پرپشت چربی را دیدم که توی چشمهایم زل زده بود و نفس تندش توی صورتم میخورد و دستهایش… و دستهای حتما کثیفش چیزی را به تنم میمالید. مغزم سوت کشید و داد زد و کاسهی آش را برگرداند روی سبیل پرپشت بدبو. سبیل فریاد کشید. من که جنسیت نداشتم به جمعیت نگاه کردم. دستهای حتما کثیفش یقهام را گرفته بود و میچرخاندم. مغازه میچرخید. دیگ آش میچرخید. مردم میچرخیدند و چهرههایشان در هم فرو میرفت و جنسیتی بیشکل میشد. صدا نداشتند. تنها صدای دستهای کثیف بود و من …
اگر آن چهرهی سیاهسوخته را بین آن همه بیشکل ندیده بودم، میتوانستم کتکم را بخورم و برگردم تا تو زخمهایم را ببندی و ببوسی. اما او را دیده بودم که پشت میز در خودش فرو رفته بود و آش نمیخورد.
خودم را از روی آسفالت بلند کردم و برگشتم خانه. از جلوی چشمهای همیشه بیتفاوت سرایدار ساختمان رد شدم، از جلوی آسانسور همیشه خراب رد شدم و رسیدم پشت در. صدایت را شنیدم. میخندیدی. حتما دوباره “آی لاو یو فیلیپ موریس” را تماشا میکردی و معلوم نبود از خنده است که اشک میریزی یا از گریه. برگشتم و حالا اینجا هستم. توی راهپلهی طبقهی آخر ساختمان. نفسم گرفته. در پشتبام را باز میکنم و بدن کوفتهام را میکشم روی لبهی بام. چشمهایم را روی دو چشم گود رفته در آن صورت سیاه سوخته میبندم و هوای خنک عرق صورتم را خشک میکند.
با هر بار خوندن بیشتر لذت میبرم. عالیه?