ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
مروری بر کتاب “راهنمای مردن با گیاهان دارویی” از عطیه عطارزاده
محمد مرادپور
مرگ آن است که نَفْس، اعضا و جوارح را رها کند و به حال خود بگذارد. همانطور که این صنعتگر هنگام استراحت ابزار خود را رها میکند … نظام مادی انسان نیز دارای دو اعتبار است؛ آن زمان که با نفس در ارتباط است به آن بدن میگویند و هنگامی که این ارتباط قطع شد دیگر به آن بدن گفته نمی شود، بلکه از لفظ جسد استفاده می کنند.
شیخ الرئیس ابوعلی سینا
این متن به طور کاملتر، در ابتدای کتاب “راهنمای مردن با گیاهان دارویی” آمده است. اگر نفس یا همان بُعد لطیفمان از بین برود دیگر معنایی باقی نخواهد ماند. با مشاهدهی مسائل مختلف اجتماعی و تعاملات هر روزهمان، به حضور نفس مشکوک میشویم. آیا هم اکنون ما جسد نامیده میشویم؟ عطیه عطارزاده در اولین داستان بلند خود که با نام “راهنمای مردن با گیاهان دارویی” توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است؛ پرسشهای زیادی را مطرح میکند. پرسشهایی که در ذهن تمام انسانها هنگام برخورد با پوچی و عدم شکل میگیرد و رسانهها، علوم و کتب معاصر پاسخی برای آنها نمییابند.
شخصیت اصلی داستان عطارزاده، دختری نابینا است که با در اختیار داشتن زاویۀ دیدِ روایت داستان، آشنایی زدایی وسیعی از شناخته شده و بدیهیترین مسائل ارائه میدهد که اثر را به یک داستان سورئال نزدیک میکند.
اگر مکتب سورئال را از ابتدای شکل گیری تا امروز دنبال و مراحل بلوغ آن را مطالعه کنیم متوجه میشویم که خواب و رویا اصلیترین پایه ی این مکتب میباشد.1 به طوری که تعدادی از بزرگان ادبیات سورئال معتقد بودند برای نوشتن یک اثر، باید در حالت خواب و بیداری و گیجی ناشی از خواب که ذهن آمادهی پذیرش هر نوع تصویری -جدا از منطقها و روابط علت و معلولی- میباشد؛ دست به نوشتن زد. در جایی از این اثر، نویسنده مسیر خود را با نوشتن این بند، مشخص کرده است:
«مدتها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمیشوم. مدتها طول میکشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار میشود چه فرقی با وقت خوابیدنش میکند. یا این که آدم از کجا بیدار میشود و چه کسی میداند مرز بیداری و خواب کجاست.»
عدم ثبات در خواب و بیداری، پاک شدن مرز مشخص میان این دو حالت و تلفیق سرگیجه آورِ اینها موجب آشناییزدایی از جهان پیرامون و کشف روابطی خلاف منطق بین عناصر آن میشود؛ که تمام اینها لازمهی خلق یک اثر سورئالند.
زمانی که حتی آثار پاورقی و بدون تکنیک هم به فروش مطلوبِ خود نمیرسند؛ نوشتن چنین اثری که در آن میتوان تکنیکها و کشفهای مختلفی را دید، نیاز به شجاعت زیادی دارد. امّا صرفاً خرج کردن تکنیک برای ساخت یک داستان ایدهآل کافی نیست. زمانی که این کتاب را میخوانیم، با حجمی از معانی در لایههای مختلفش مواجه میشویم. که آن را به یک داستان ایدهآل نزدیکتر میکند.
در دنیای مدرن دیگر ماورالطبیعه جایی در علم ندارد و منطق و اثبات، کلید اصلی ورود به علوم مختلف است. سوال اینجاست که آیا ماورالطبیعه حقیقتاً دور از منطق است یا فراتر از منطق؟ کسانی که عالم مثال را دور از منطق و منسوخ میدانند همانند هنرمندان رئالی میمانند که خود را موظف به واقعیتسازی و خلق اثری میدانستند که تمامّا مطابق با واقعیت ملموس باشد. همانند نقاشیهای آن دوره که تفاوتی با عکس و دنیای ملموس نداشتند. امّا اغلب این هنرمندان در ساخت عینی واقعیت آنچنان که باید، موفق نشدند. منطقها و علوم مدرن در جنگهای جهانی ورشکسته شدند و نویسندگان، یتیمتر از همیشه به دنبال زبان جدیدی برای داستانهایشان بودند. زبانی که دوباره احساسات را در اختیار بگیرد و واقعیت را از بُعد دیگری بررسی کند. در این زمان بود که دوباره نویسندگانِ مکاتبی که به علت “دور از ذهن و منطق نوشتن” سرکوب شده بودند؛ به عرصهی ادبیات بازگشتند و زبانی نو یافتند. ادبیات پست مدرن راه نجاتی برای ذهن یأسآلودِ نویسندگان بود. همانطور که در داستان “سلاخ خانۀ شماره پنج” کورت وونه گات مشاهده میکنیم، دیگر خبری از روایت رئال و ترحم آمیزِ جنگ نیست. بلکه تمام خوانندگان اثر میدانند این تنها یک داستان است و در ابتدای آن نیز از انتهای داستان مطلع میشوند. پس تنها خواننده میماند و بیان جدیدی از خشونت خونین جنگ که شاید حتی تاثیرگذارتر از روایات رئال ماقبل خود باشد. در “راهنمای مردن…” نیز شاهد روایت جدیدی از نابینایی و فقر هستیم که دیگر خبری از دلسوزیها و واقع نماییهایِ پنهان آثاری همچون “سمفونی کلیساییِ” آندره ژید نیست.
عطارزاده علاوه بر تجربه ی تکنیکهای مختلف، دو مسئله را در روند داستانش مطرح می-کند که بی ارتباط با حال و هوای امروزمان نیست:
• جامعهی امروز نیازمند رجوع به گذشته است.
“گذشته” در اینجا در معنای فهم خطی زمان ترجمه نمیشود. بلکه گذشته تنها اتاقی از هزاران اتاقهای موجود است که ما درِ آن را تخته کردهایم و دیگر توجهی به آن نداریم. در این داستان، فراموششدگان از گور برمیخیزند و معنای مرگ و زندگی، بود و نبود به هم میریزد. در جایْ جایِ داستان حضور ابوعلی سینا و شیخاشراق (سهروردی) را احساس میکنیم. عطارزاده همچون نویسندگان پستمدرن، علوم و مکاتب مختلف را از بالا نگاه کرده و با کوله باری مملؤ از تجربیات دست به نوشتن داستانش زده است. کیمیاگران معتقد بودند علاوه بر منطق، معنویت نیز از پایههای علم محسوب میشود و لازمهی تسلط بر علوم را تولّد درونی (معنوی) میدانستند. وقتی در عصری که “شیمی جدید”(باز هم نه به معنای خطی زمان) حرف نخست را در ساخت دارو میزند؛ استفاده از داروهای گیاهی یعنی رسیدن به ترکیب منطق و معنویت در نظر کیمیاگران. پس تولد درونیای که گفته شد، باید در شخصیت اصلی داستان یعنی دختر نابینا ظهور پیدا کند که این امر توسط مادری که به عنوان عالِمی کهن همچون بوعلی، پایهریزی میشود و اتفاقاتی همچون عاشق شدن، بلوغ و ظهور علائم زنانه، درک معنای مرگ و زندگی (و به دست آوردن قدرت انتخاب میان آنها) او را در روند آهستهی تولّد معنوی یاری میدهند. تولّدی که با مرگ تدریجی مادر(یا در حالت کلیتر، مرگ “گذشته”) همراه است. این شعر سهراب سپهری نیز بیربط به این مبحث نمیباشد:
روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند…
مورد دومی که در میان لایه های مختلف داستان یافت میشود؛ نتیجۀ علوم سنتی و جدید و وضعیت کنونی ماست.
• نجات دهنده در گور خفته است.
در شعر “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” فروغ فرخزاد، که شباهتهای بسیاری میان راوی این شعر و راوی داستان عطارزاده میبینیم؛ به این مصرع برخورد میکنیم: «نجات دهنده در گور خفته است.» در این داستان نیز ما به همین مفهوم میرسیم.
علوم سنتی و معتقدان به معنویت در علم، به نجاتدهنده بودن خود ایمان دارند و معتقدند این علوم جدید است که موجب آمدن امراض جدید، مرگ و میر سرسام آور شدهاست. این اعتقاد در اندیشهی مادرِ دختر نابینا نیز دیده میشود و او هرگز “داروهای شیمیایی” مصرف نمیکند و میداند اگر درمانی باشد، در همین داروهای گیاهی است.
امروزه عدهای از روشنفکرنماها با کنار زدن تمام اسلافشان سعی دارند خود را در جایگاه رفیع روشنفکری و راهنمای جامعه قرار دهند. هرچه جلو میرویم احساس نیاز بیشتری به اسلاف خود احساس میکنیم و اغلب در حال غبطه خوردن به گذشتهی خود هستیم. مسئلهای که در ادبیات پستمدرن دیده شد و این زبان جدید را ارائه داد. امّا آیا تا به حال تصور کردهایم که اگر گذشته و علوم سنتیای که خود را ناجی میدانند و در جایگاهی پاک و معنوی باقی ماندهاند نیز ورشکسته شوند، چه میشود؟ اگر نجات دهنده خفته باشد چه بلایی بر سر امیدهایمان میآید؟
این سوالیست که عطارزاده از ما میپرسد و مارا در انتهای چاه پوچی میاندازد که هیچ طنابی برای نجاتمان وجود ندارد.
اولین اثر عطیه عطارزاده مارا ترغیب میکند تا دنبال کنندهی آثارش باشیم. امید است برخلاف اغلب نویسندههایی که در کتاب اولّشان موفق بودهاند و پس از آن در سراشیبی سقوط به آثار عامهپسند افتادهاند، همین مسیر پیشرفت را پیش بگیرد و با هر اثر، شاهد تجربهای جسورانهتر باشیم.
1. لوئیس بونوئل گفته است اگر تنها بیست و چهار ساعت تا پایان زندگیاش داشته باشد؛ دو ساعت را صرف فعالیت روزانه و بیست و دو ساعت را صرف رویاپردازی میکند.
بسيار متن عالي بود .
ممنون كه به اشتراك گذاشتيد …