«شاه زمان تجرّدگزیده از علایق و خلایق دور همی گشت اما شهرباز خاتون و کنیزکان و غلامان را عرضهی شمشیر و طعمهی سگها کرد. پس از آن هر شب دختر باکرهای را به زنی آورده و بامداد همی کشت. تا سه سال به این منوال گذشت. مردم به ستوه آمده، دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند و در شهر دختری نماند. روزی ملک با وزیر گفت: د«ختر شایستهای برای من پدید آور.» وزیر آنچه جستوجو کرد دختری نیافت. از هلاک او اندیشناک گشت و به سرای خویش رفته ملول و غمین بنشست. او را دو دختر، شهرزاد و دنیازاد بود. شهرزاد دختر بزرگتر، دانا و پیشبین و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوک پیشین آگاه بود. چون ملالت و حزن پدر بدید، از سبب آن بازپرسید و گفت:
«بر دل غم روزگار تا کی داری؟
بگذار جهان و هرچه در وی داری
با یار شرابی طلب و پای گلی
در دست کنون که جرعهی مِی داری!»
وزیر قصه بر وی فرو خواند. دختر گفت:
«مرا بر ملک کابین کن. یا من کشته شوم و یا زنده بمانم و بلا از دختران مردم بگردانم…»
اشتباه نکنید!
این معرفی قرار نیست حکایتهای کتاب «هزار و یک شب» را برایتان بازگو کند. لطفاً «بازرگان و عفریت» یا «پیرمرد و غزال» را پشت دروازههای بغداد بگذارید، چون اگرچه به همان سبک حکایتهای شهرزاد، اما اینبار قرار است در فضایی کاملاً جدید و پستمدرن، از دل یک داستان به داستان دیگری بروید. اینبار ششصد و چهل و هفت صفحه همراه شما خواهند بود که همین ابتدا، باید به شما قول بدهم که ارزش چند بار خواندن را خواهد داشت…
«سیدمهدی موسوی»، شاعر، نویسنده، معلم و منتقد ادبی، در دومین رمان خود بعد از «گفتگو در تهران» ما را به درون فکر خلاق «حسین صادقی» میبرد؛ نویسندهی تبعیدی ساکن نروژ که ترس از گم شدن دارد، در مقابل گریه بیدفاع است و ظاهراً بلد نیست دروغ بگوید! صادقی شاید پای تعمیر وسایل خانه لنگ بزند و دچار دردسر شود و به گفتهی خودش، سر از کارهای فنی درنیاورد، اما به شما اطمینان میدهم پای کلمات و «ساختن داستان» که برسد، او بیرحمانه ذهن مخاطب خود را در چالش تشخیص راست از دروغ فرو خواهد برد و در توصیف این بیرحمی، همین بس که نویسنده تا پایان هم قصد ندارد دستی برای کمک به سویتان دراز کند!
«همه چیز سر جای خودش است و تنها چیزی که مرا قانع میکند که هنوز دارم کابوس میبینم، شهرزاد است با یک گلاک کوچک در دستش. تصویری کوچک و نیمهتاریک، مانند کاریکاتوری تلخ است که از صفحهی روزنامه بیرون زده باشد.
– چهجور تونستی با من این کارو بکنی کثافت؟ چهجور تونستی؟»
«چهجور تونستی؟» جملهای هولناک است که ممکن است هر شنوندهای را تکان بدهد و برای او، حکم یک فلاشبک به درون ذهن و گذشتهاش را داشته باشد. اما باید دید حسین، قرار است با این جمله به کجاها پرتاب شود؟ آیا ما را نیز همراه خودش خواهد برد؟!
قبل از خواندن حتی اولین صفحه، لطفاً با یک ذهن کاملاً خالی از قضاوت و پیشداوری بروید سراغ کتاب و کلیشههایی که تا به حال در داستانهای مختلف خواندهاید را کنار بگذارید یا دقیقتر بگویم موقتاً آنها را فراموش کنید! و بعد شروع به خواندن آن کنید.
پنج بخش کتاب که با کابوسی در آستانهی یک غار آغاز و در آستانهی همان غار به پایان میرسد، همچون سفرنامهی است که «تفلیس» و «نروژ» را در مینوردد. در تمام این بخشها گاه در خیابانهای شلوغ «بانکوک»، گاه میان ادویههای معطر و گاه در فضایی میان «تیگلارها» قدم خواهیم زد. با «منیژه» به «یزد» میرویم، کنار «عاطفه» منتظر جواب ایمیلهایش خواهیم ماند و همچون یک «شیدا/کوالا» به «حسین» و کتاب «هزار و چند شب» خواهیم چسبید! تحلیل روانشناختی پشت هر کدام از شخصیتها که شبیه ما هستند و نیستند، میتواند از لذتهای بیپایان این کتاب باشد.
«سیدمهدی موسوی» با نگاه ویژهی خود قصد دارد هم مخاطب عام را با تنوع بالای ژانرهای داستان نویسی سرگرم سازد و از طرف دیگر، سلیقهی مخاطب خاص خود را ارضا کند. این تنوع با تسلط نویسنده به انواع نظریههای روانشناختی، بررسی مسائل اجتماعی از منظرهای مختلف، و ارجاعات فراوان به دنیای سینما همراه است.
«مخاطبهای من ادبیاتی از جنس زندگی میخواهند، همان زندگیای که هرچه دست و پا میزنیم، بیشتر در تلخی بینهایت آن فرو میرویم…»
از ویژگیهای قابل تقدیر کتاب، بخش پانوشت و توضیحات آن است که ۱۵۵ صفحه را در بر میگیرد! نویسنده با احترامی بینظیر به مخاطب خود، جزئیترین اطلاعات را هم منتقل کرده است و مخاطب را در آستانهی دریایی از اطلاعات کلیدی قرار داده است تا به کم قانع نشود و هر جمله، برایش دری باشد رو به یک دنیای تازه از یادگیری و شناخت. برای مثال، ممکن است یک فصل، نام یک فیلم را بر خود داشته باشد. سوا از رابطهی بینامتنی بین آن فصل و داستان آن فیلم موردنظر، این نامگذاری کلیدی میتواند باشد برای شناخت یک کارگردان، و یا یک جریان سینمایی جدید.
صحبت از نامگذاری فصلها شد، بد نیست مروری روی این عناوین جذاب داشته باشیم. از «زندگی به رنگ صورتی» گرفته، تا «حکایتهای جلوی میز آرایش» و«یکشنبهی طولانی نامزدی» که اشاره دارد به فیلمی فرانسوی با عنوانی نسبتاً مشابه به کارگردانی «ژان پیر ژونه» ،تا «واکنش معکوس» با اشاره به یکی از مکانیسمهای دفاعی سطح سوم، و «خدا از دستگاه» که برای حل کشمکش داستانی و همچنین پایانبندی و نتیجهگیری داستان از آن استفاده شده است، همگی اسمهای جذابی هستند که فقط برای تیتر زدن ابتدای هر فصل نیامدهاند و همانطور که گفتم، دری هستند رو به یک دنیای تازه و ناشناخته.
نگاههای متفاوت به کلیشهها، اهمیت دادن به اقلیتهایی مانند اقلیتهای مذهبی و…، و فرصت دادن به صداهای خاموش جامعه برای صحبت و تماشای ماجرا از زاویهدید آنها، از مسیرهایی هستند که ما به عنوان خواننده در هزار و چند شب خواهیم پیمود تا برسیم به آنجا که:
«هر دو میدانیم که این فقط یک خواب است. به یکدیگر میچسبیم و تصمیم میگیریم هرگز از این خواب، بیدار نشویم.»
و باید پرسید خوابی که نویسنده قصد دارد / ندارد ما را تویش نگه دارد و هرگز از آن بیدار شویم، چگونه خوابی خواهد بود؟