اسیر دودِ غلیظ و سیاهِ سیگارم
شبیه شمعِ به فندک رسیده، تب دارم
که لای زندگیام درد انتخاب شده
شعاع فکر تو به نیستی مجاب شده
به ارّه هدیه نده خشخش صدایم را
که هی قدم بزند راه ردّپایم را
که هی ترانهی آشفتهام خطر بکند
مرا به سمت نبود تو، دربهدر بکند
دوباره پس بده به من جوانیِ من را
که باز عشق تو باشم، اگرچه یک زن را
مرا ببخش که اینگونه به تو دل بستم
همیشه و هر لحظه، به فکر تو هستم
دوباره در دل خود نقشهی فرار بکش
بهجای آه! اتوبوس یا قطار بکش
که هرچه داشتم و داشتی سوار کنی
دلِ شکستهی پاییز را بهار کنی
بیا که بیشتر از من بهجای من باشی
دوباره عاشق موج صدای من باشی
به ذهن سوختهی من کمی زمان بدهی
و اشتباهِ جهان را به من نشان بدهی
دوباره سرزده به موی تو حنا بزنم
کلام پوچ گوته را به آشنا بزنم
زمان قلمروی هرچه مسافر پوچ است
نگاه برّه به عشق شبانهی قوچ است
از این که هستی و هرگز ندارمت چه کنم؟
اگر صدا بزنی، بهجا نیارمت چه کنم؟
از اختیارِ رسیده به آف میترسم
از عین و شینِ رسیده به قاف میترسم
من از سکوت شکستهی باد میترسم
من از رسیدن به روز شاد میترسم
شبیه رودِ به دریا نرفته، میمانم
کجا رسیده اتوبوس؟ من نمیدانم
بیا که زندگیام از تو بیخبر شده است
بیا که این دل دیوانه دربهدر شده است
بیا که شعر، مرا در تن تو حل بکند
بیا که زندگیام عشق را بغل بکند
بیا که در بغلت به ترانه جان بدهیم
به واژهها راه عشق را نشان بدهیم
بیا که صبر ترانه به سر رسیده است
به روی گردن شاعر تبر رسیده است
بیا که آشتیِ امروزمان، فرا برسد
دوباره شعر به ذهن ترانهسرا برسد
قدم قدم، مرا به بوسهها نشان بدهی
دوباره شیشهی ریزنده را تکان بدهی
به عاشقانهترین شعرها سفر کردم
که غصّه را بدوانم… و بعد برگردم
که بعد در بغلت شعر را تمام کنم
دوباره به روی ماه تو سلام کنم
محمد جدی