خانمی که میکروفون دستش است، روی تنها مبلِ داخل هال نشسته است. از آنجا میتواند همه را ببیند. نگاهش میافتد به من. با تکان دادن سرم، سلام میدهم. او هم سرش را تکان میدهد و چادرمشکیاش را تا روی شانه میکشد. مقنعهاش را از بغل گوش تا میکند و تا زیر گلویش میآورد. زنها که همگی چسبیده به هم نشستهاند و با لباسهای سیاهشان مثل یک کلونی مورچه دیده میشوند، برمیگردند و به من نگاه میکنند.
جلوی همان خانم، پارچهی سبزی تقریباً یک متری پهن کردهاند. روی پارچه هم چند مدل حلوا، خرما، میوه و یکعالمه تسبیحهای رنگارنگ گذاشتهاند. کلونی زنها دور همان خانم و سفره تشکیل شده است. زهرا به سمت من میآید. بلوز و دامن مشکی لاغرترش کرده است. دستم را میگیرد و به طرف اتاقش میرویم. گرمم است. دو دکمهی اول مانتو را که باز میکنم، پشیمان میشوم و دوباره میبندم. زهرا کیفم را میگیرد و میگوید:
«آره همینطوری خوبه. بهتره مانتو تنت باشه. به حرمت رسول خدا بپوشی بهتره. بیا زودی بریم. منم هنوز شروع نکردم. منتظر تو بودم.»
به زیر اوپن آشپزخانه که خالی است، اشاره میکند. میروم و همانجا مینشینم. خودش از روی اوپن دو بشقاب برمیدارد و به سمت پارچهی سبز رنگ میرود. توی هر بشقاب یک مشت تسبیح میریزد. خودم را جمع میکنم تا بتواند بغل دستم بنشیند. یک بشقاب را جلوی خودش میگذارد و آنیکی را به من میدهد و میگوید:
-«اول نیت کن. بعد حواست باشه یه دونه رو هم بدون صلوات رد نکنی ها! اگه میخوای حاجت بگیری، همهی دونههای تسبیحها رو باید صلوات بفرستی. هر تسبیحو که تموم کردی بذار لبهی بشقاب که قاطی نکنی. یادت نره نذر کنی! اگه حاجتتو گرفتی، اونوقت باید ختم صلوات بدی. خودمم میام کمکت.»
اولین تسبیح را از بشقاب برمیدارد و به من میدهد. خدایا به خودت قسم که اگر حامله نباشم، دو تا ختم صلوات میگیرم. به مامانم هم میگویم نذر قبولی این ترمم است. یک بار دیگر به بیبیچک که از دیروز غروب توی جیب مانتویم گذاشتهام، دست میزنم تا خیالم جمع شود سر جایش است. چه خوب که دیشب چک نکردم. اینطوری بهتر است. خدایا دوباره نیت میکنم: اگر حامله نباشم، دو بار ختم صلوات.
زهرا تسبیح خودش را دور چهار انگشتش انداخته است. تسبیح را به پایم میزند و میگوید:
«ببین اگه برات سخت بود ختم صلوات بگیری، میتونی پولشو بدی به حاج خانم که برات ختم بگیره. کارش درسته. خودم تضمین میکنم. خیالت جمع جمع.»
بعد به همان خانمی که روی مبل نشسته است اشاره میکند. حاج خانم عینکش را با انگشت اشاره جابهجا میکند و میگوید: «خانمهای محترم صلوات رو بلند ختم کنید.»
خانمها یکصدا باهم میخوانند: «اللهم صلّ وسلم وَزِد وبارِک على رسول الله وآله الأطهار»
صدای حاج خانم کمکم از بلندگو قطع میشود و زنها ادامه میدهند.
چشمم به خرمای توی ظرف میافتد که خیلی قشنگ تزئین شده است. دلم میخواهد یک دانه بردارم و بخورم. هنرمندی خود زهراست. با او در دانشگاه آشنا شدم. معلوم است دختر خوبی است که تا گفتم این روزها مشکل دارم و محتاج دعا هستم، برای ختم صلوات دعوتم کرد. میتوانست اصلاً نگوید که چنین مراسمی دارند. تنها مشکلش این است که زیادی مذهبی است و نمیتوانم در مورد رابطهام با افشین هم به او چیزی بگویم.
آخ که خدا این افشین را لعنت نکند. این چه دستهگلی بود که به آب داد؟ اگر حامله باشم چه خاکی بر سرم بریزم؟ دو ماه است پریودم عقب افتاده و دارم سکته میکنم. به افشین گفتهام اگر حامله باشم، اگر خودم خودم را نکشم، خانوادهام من را خواهند کشت. مادرم از زهرا هم خشکهمقدستر است. حتی باور نمیکند افشین نامی در زندگیام است، وای به حال روزی که بفهمد عزیزدردانهاش حامله شده است.
وقتی به افشین گفتم خودم را میکشم، جواب داد: «اگه قراره خودتو بکشی، دو نفری باهم افقی میشیم عشقم. مثل خیلی از زوجهای عاشق ما هم خودکشی دونفره میکنیم. حالا هم گندهش نکن. خیالی نیست. من که مطمئنم چیزی نشده. برای اینکه خیالت جمع بشه، برو آزمایش.»
– «یعنی تنهایی برم؟»
: «خب چی میشه مگه عزیزم؟»
– «خیلی بیانصافی! تو حال کردی اونوقت من تنهایی برم! اگه کسی ببینه چی بگم؟ بگم اینجا چه غلطی میکنم؟ ها؟»
: «بمیرم که تو حال نکردی! اصلاً نمیخواد بری آزمایش. با یه بیبیچک همهچی حله دیگه.»
بیبیچک را هم خودش از داروخانه گرفت. من مگر جرأ بیبیچک خریدن دارم؟ اگر از شانس بد من همان موقع یک آشنا سر میرسید چه؟ دیگر خر بیاور و باقالی بار کن! افشین گفته است اگر یک درصد اتفاقی افتاده باشد، مامای خانگی سراغ دارد و قال قضیه را میکند. بیمعرفت دیشب هر چه منتظر شدم، یک خبر خشک و خالی هم نگرفت. تمام شب بیدار بودم و توی اینترنت در مورد خودکشی دونفره میخواندم. تا صبح مگر یک لحظه خواب به چشمم آمد؟! صبح پیام دادم و گفتم: «یعنی نمیخوای یه خبر خشک و خالی بگیری؟ شاید بابا شده باشی!»
ایموجی خنده فرستاد و گفت خسته بوده و زود خوابش برده است. الان هم نمیداند آمدهام ختم صلوات تا حاجتم را بگیرم و بعد چک کنم. وگرنه کلی دلقکبازی درمیآورد و مسخرهام میکرد.
ناخوداگاه گریهام میگیرد. دانههای تسبیح را یکی یکی انگشت شستم رد میکنم. زهرا گفته است اگر حواسم نباشد و صلوات نفرستم، حاجتم برآورده نمیشود. نفس عمیقی میکشم و بیاختیار صدای گریهام بلند میشود. چیزی به پایم میخورد. نگاه میکنم. یک شکلات است. آن را برمیدارم. با آستین مانتو اشکهایم را پاک میکنم. حاج خانم را میبینم که به من خیره شده است. صدایش از بلندگو پخش میشود:
-«خانمهای محترم، برای خانم جوونی که دم آشپزخونه نشسته صلوات بفرستین. معلومه دلش شکسته و داره حاجت میگیره.»
همهی زنها به سمت من برمیگردند. مثل مورچههایی که بوی لاشهی جنازه مستشان کرده است، با چشمهایشان روی تنم راه میروند. بوی عرق و گلاب توی هال با نگاه خیرهی زنها حالم را بههم میزند. احساس خفگی میکنم. عق میزنم. بلند میشوم و به سمت اتاقخواب زهرا میدوم. زهرا پشتِسرم میآید.
: «چی شده پیمانه جون؟ داری عق میزنی؟ یه دقه بمون الان برات آب میارم.»
کیفم را از روی تخت زهرا برمیدارم و لیوان یکبار مصرفی را که از قبل آماده گذاشته بودم از آن میآورم بیرون. زهرا با لیوان آب بالای سرم ایستاده است. لیوان را میگیرم و یک نفس سر میکشم و میپرسم: «توالت کجاست؟»
صدای صلوات با لحن سوزدار زنها توی گوشم میپیچد: «اللهم صلّ وسلم وَزِد د وبارِک على رسول الله وآله الأطهار»
در توالت را پشتِسرم قفل میکنم. صدا هم قطع میشود. بیبیچک را از جیبم در میآورم. بارها طرز استفادهاش را خواندهام. ادرارم را توی لیوان میریزم. صدای صلوات دوباره میآید. پاکت را باز میکنم. از همان سمتی که در اینترنت نوشته بود، نوار را توی ظرف ادرار میگذارم. به نوار نگاه میکنم. صدای صلوات بلندتر میآید. همزمان با زنها تکرار میکنم: «اللهم…»
چشمم به خط قرمز پررنگ روی نوار میافتد. توی اینترنت نوشته بود دو خط باید تشکیل شود. صلوات میفرستم. زنها همزمان با من تکرار میکنند. باید دو خط درست شود. به نوار کاغذی نگاه میکنم. خطی که درست شده است، کمرنگ میشود. در توالت را باز میکنم. نوار را توی دستم میگیرم. با صدای بلند صلوات میفرستم و به سمت حاج خانم میروم. زنها راه را برایم باز میکنند. کنار پارچهی سبز رنگ مینشینم. از توی ظرف یک عدد خرما بر میدارم. یکی هم میافتد روی زمین. مزهی گردوی لای خرما را دوست دارم. دلم میخواهد یکی دیگر بخورم. زنها صلوات میفرستند. به خرماها نگاه میکنم. آنیکی که روی زمین افتاده است، به سمتم حرکت میکند. میترسم و عق میزنم.
زنی که بغل دستم نشسته است، بیبیچک را بر میدارد و میگوید:
-«خانم حاملهن!»
صدای حاج خانم از بلندگو میپیچد:
«خانمهای محترم شنیدین؟ خانم حاجت گرفتن!»
زنها یکصدا کِل میکشند و بعد با صدای بلند میخوانند: «اللهم صلّ وسلم وَزِد وبارِک على رسول الله وآله الأطهار»
خرما نزدیک میشود. جیغ میکشم و روی پارچه بالا میآورم. دکمههای مانتو را باز میکنم. صدای افشین از کوچه میآید:
-«پیمانه! پیمانه جون…»
زنها صلوات آخر را میفرستند: «اللهم صل وسلم وَزِد وبارِک على رسول الله وآله الأطهار»