به کجا میروی؟ نمیدانی!
زیر لب با خودت چه میخوانی؟
شعرهایی که با تو میگریند
شاملو در هوای بارانی
زیر باران خدای غمگینی
خاطراتت جلوجلو مردند
با قدمهای مست لرزانت
روزهایت تلوتلو خوردند
وقت رفتن نگاه آدمها
پشت پایت همیشه آویزان
وقت رفتن قدمقدم پایت
میکشد راه را به ترکستان
دربهدر ماندهای میان سکوت
توی اجبار تلخ خاموشی
وحشتی خواب چشمهایت را
میبرد تا به عمق بیهوشی
چوب سرکوب روی احساست
در سرت جیغ پتک یارانت
شهر در خواب سرخ آزادی
دور تا دور بوده زندانت
مُهر شد روی چین پیشانی
زندگی، انتخاب اجباری…
بوی کافور میدهد همهجا
زندگی، گور خواب اجباری
جای چنگال شب به روی تنت
بوف کوری نشسته بر دوشت
در جهانی که حرف آزادیست
رنگ هستی پرید از آغوشت
هشت ساعت که کار و کار و کار
هشت ساعت به درد میخندی
هشت ساعت که خواب با دارو
عمر خود را همیشه در بندی
میرسی ایستگاه پایانی
پشت هم فکرهای بیمقصد
از سفرها بریدهای کلاً
خودکشی در سر تو میرقصد
ناگهان ایستگاه میلرزد
توی دود غلیظ یک تکرار
روی ریل قطار خوابیدی
میکشی انتظار با سیگار
مجید طاهری