دوربین بود پشت آغوشت
چارچشمی همه مراقب من
سرنوشتش همیشه آوار است
اعتماد به سقف کاذب من
رفتم از زیر دوش در میدان
روزنامه سوال شد: چه خبر؟
از سکوتم جواب میبارید
حال من خوب نیست! دسته تبر!
پس رهایی کجاست دسته کلید؟
رفته زنجیر توم تا دسته
خندههام خارج از زمان و مکان
گریهام توی ظرف سربسته
مثل صیاد پیر وقت شکار
عشق آمد بهانه آوردم
که به دریا زدم… و آخر شب
تن ماهی به خانه آوردم!
دیگران توی شهر مثل بنز
دختران را سوار میکردند
هر چه در مغز من تصور شد
دوربینها شکار میکردند
برف من را به خانه برگرداند
عقدهها را گذاشت بر کولم
جای چاقو نوشت ناخنهام
روی دیوارهای سلولم
هر شب از چشمهات بمب اتم
از جنون تو ماه میگیرم
در خلا لحظه فروپاشی
توی شالت پناه میگیرم
چتر خورشید بر سرم بودی
بغض میکاشتم نفهمیدی
لحظهای که درخت باران داد
لازمت داشتم نفهمیدی
هرچه از گریه و جنون مانده
داخل ظرف درهمش کردم
یافتم لای شال جاماندهت
گریهای را که قایمش کردم
در ستون حوادثت بنویس
عقدههایم چقدر عاشق بود
زیر آوار تازه فهمیدم
سقف کاذب چقدر صادق بود
بعد همزیستیم با زنجیر
دسته دسته کلیدها گم شد
با هزاران هزار دسته تبر
شاخههای درخت هیزم شد
زخم دارم نمک بپاش و ببین
کنج سلول چارگوش منم
داغدار است گریههای وداع
ماهی توی آب جوش منم
بر سفیدی برف خونم باش
من همان رد پای بی اثرم
عشق تو مثل جنس قاچاقی است
مانده بر شانههای کولبرم
علی ولیاللهی
بسیار عالی دستمریزاد شاعر عزیز