با چشم‌های بی‌جریان همیشه تر
از زندگیت خسته‌تری، از همیشه‌تر

شب را کسی به دامن آبیت دوخته
خورشید نیمه‌یخ‌زده‌ی نیمه‌سوخته

باران دود می‌چکد از سقف ریه‌ات
لعنت به روزگار بد بی‌رویه‌ات‌

خشکانده است بی کسی‌ات ریشه‌هات را
بیهوده شعر می‌کنی اندیشه‌هات را

آوار قد کشیده در آجر به‌ آجرت!
گوسالگیت گاو شده توی آخورت

داری در انتظار خودت گریه می‌کنی
جا مانده از قطار خودت گریه می‌کنی

داری سوار کشتی اندوه می‌شوی
از شهر خسته هم‌سفر نوح می‌شوی

بگذار زخم‌هات پر از استخوان شود
شاید در این میانه کسی شعرخوان شود

با چشم‌های بی‌جریان همیشه‌ تر
در ساقه‌ام بریز که تا عمق ریشه‌ تر…

در برکه‌ام بپاش مرا از خودت به‌هم
وقتی که موج موی تو قد می‌کند علم!

با ناخنت که از بدنم میخ می‌کشی
با خط چشم‌هات به تاریخ می‌کشی

هرچه گذشته بوده همین‌جا نبود شد
هر لحظه لب گرفتی و ساعت کبود شد

شک می‌کند که زندگی‌اش واقعیت است
مردی که می‌شناسی‌امش… بی‌هویت است!

مردی که چشم‌هاش پر از دل‌سپردگی‌ست
باور کنید خسته‌تر از هرچه زندگی‌ست…

حمیدرضا امیری

1 نظر در حال حاضر

  1. عالی بود همزاد عزیزم❤?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *