عکست از دستم زمین میافتد. دوست دارم همانجا بنشینم و زار بزنم. استاد صدایش را بلندتر میکند. خودم را جمع میکنم. دوباره نگاهم را میدزدی؛ ابروهای کشیده… گوشهی افتادهی چشمانت چشمهایم را پایین میکشد و باز هم مظلومیّتت را به رخم میکشد. چطور حواسم را جمع کردم که گریه نکنم؟ چطور توانستم؟ تو میگفتی: حواستو سر کلاس جمع کن، و من خیره میشدم به کاپشن قهوهای تو که چقدر شبیه تو نبود! لباس هم باید شبیه آدم باشد، باید با او بخواند، نه که گریه کند.
با گچ روی دیوار مینوشتی و پاک میکردی و من با دندانهای خرگوشیام میخندیدم که چرا یاد نمیگیرم. دوست داشتم با من بازی کنی، امّا از نگاه قاعدهمندت شرم داشتم که به زبان بیاورم. حتّی دوست داشتم دنبالم کنی و من با تمام قدرتم فرارکنم، امّا همهی اینها گم میشد در هیبت تو. هیبتی که با ابروهای کشیده و چشمانت ساخته بودی، با کتانیهای… نمیخواهم فکر کنم، که باز هم دلم هزار تکّه شود برای تو.
مینوشتی و پاک میکردی. خودت گفتی صد بار جدول ضرب را نوشتی و من… اشک گوشهی صورتم را خیس میکند. آرام میشوم. لحظهای میگویم بهتر شد. اصلاً به قول مادرم خدا خودش بنّاست؛ میسازه، خراب میکنه… نه، این را اوّلش از مادرت شنیدم که پردههای خانه را داشت باز میکرد. از بالای چهارپایه به مادرم گفت. نگاهم که به تو افتاد گفتی: درس جدیدو بلدی؟ و من گفتم: زیاد نه. اشاره به حیاط کردی که برویم تمرین، امّا من گفتم: دیوار کوچه. خواستم نبینی مادرت پرده را میشوید، امّا تو انگار حواست خلاصه میشد جای دیگر. نمیدانم کجا بودی. چرا من شرم داشتم؟ چرا تو نداشتی؟ شاید هم داشتی… امّا مادرت که از چهارپایه پایین آمد حواسم رفت به چندسال پیش. دم در ایستاده بودی و من نان میخوردم. نگاهت را زود فهمیدم. تو گفتی بلدم با نان اسب درست کنم، بزرگتر بیاور، امّا چطور بعد نگاهت را نمیفهمیدم؟ چقدر غرق بودی ریاضی یادم بدهی! اصلاً چه لذّتی برایت داشت؟
صدای بچّهها که توپشان گاهی توی حیاط میافتاد تو را به کوچه نمیکشاند. چقدر خوب بودن را مشق کرده بودی! اصلاً مگر بازی کردن بد بود؟ امّا من دخترهای فامیل که از تهران میآمدند تا چند روز هوایت را نداشتم. راستش از تو بدم میآمد. موهایم را مثل آنها میبستم و راه میافتادیم. دیگر نمیدیدمت، حتّی ترحّم هم بیرنگ میشد. فقط هالهای از تو میدیدم که دم در ایستاده است و یک نگاه غریب.
کلاس تمام میشود. بیرون میزنم. از خودم بدم میآید، امّا حرص هم میخورم که چرا از تو بدم میآمد. تو دنیایت را از کجا آورده بودی که آنقدر بزرگ بود و من کجا بودم؟
با کاپشن گشاد و شلوار مشکی که مادرم برایت کوتاه کرده بود گوشهی حیاط ایستادهای. لبخند میزنی. تندتند به طرفت میآیم. میخواهم یک لحظه باشی، نه اینکه بزرگ شده باشی. همان قد، با همان لاغری. حتّی پشت لبانت سبز نباشد. اصلاً همان کلاس پنجم یک بار دیگر آرام بگیرم. با اینکه ندوَم، بازی نکنم، امّا بمانم و راضی باشم.
روی نیمکت مینشینم. نیستی. نباید هم باشی! چند پسر و دختر آنطرفتر حرف میزنند. یکی از پسرها بلند میخندد. پیشانیام سرد میشود. یک لحظه تو را میبینم که بین آنهایی و لباست مرتّب و اندازه است. ذوقی در وجودم زنده میشود، امّا طولی نمیکشد. نگاهم را برمیگردانم. سعی میکنم چهرهات را بسازم تا شبیه عکس الآنت شوی. نمیتوانم، کم میآورم. میگفتی: خوبی همیشه خوبه تا آخر دنیا. عکست را از جیبم درمیآورم، کمی مچاله شده. دورش را که با دست پاره کردم توی ذوقم میزند. نگاهم میکنی. میگویم: مگه جای تو اینجا نبود؟ لبخند میزنی، آنقدر کمرنگ که زود محو میشود. میگویم: مگه خوبی خوب نبود؟ چرا بد شدی پس؟
من سیب گاز میزدم و تو مینوشتی. بغل بخاری نشسته بودی. پاهایت خیس بود. باران میآمد. مادرم گفته بود مادرش رفته تهران کار کند، چند روز نیست. روی کاغذ یک گل کوچک کشیدم. خندهی ریزی کردی. دوست داشتم ببوسمت. شاید هم حسّ الآنم است. در آغوشت میکشیدم که نروی، خوب بمانی. مادرم برایت سیب آورد. هر چقدر تعارف کرد برنداشتی. مادرم گفت: همون خونهی قبلی رفته؟ من زود برگه را برداشتم که سوال کنم. به مادرم نگاه کردی و گفتی: نه، اونجا اذیّت میکردن. مادرم گفت: ایشالا بزرگ میشی، اقدس خانم هم دیگه… حرفش را بریدم و داد زدم: مامان درس داریم، برو…
نگاهت چقدر قشنگ بود! انگار تعجّب، شرم، محبّت، همه با هم جمع شده بود. نمیدانم شرم از فریاد من بود یا…
کلاس ساعت بعد را نمیروم. از دانشگاه بیرون میزنم. به محلّهی قدیمی میآیم. از حالم تعجّب میکنم. از این آتشی که در من میسوزد. یادم میافتد چند بار هم آمدم. اصلاً برای چه؟ برای دیدن که؟ یک بار مادرت را دیدم، گفت زن برادرت رفته. تو نبودی. مادرت را زود شناختم، امّا نمیدانم تو را میشناختم یا نه. دنبال ابروهای کشیده و چشمانت گشتم، امّا نبودی. به محلّهی قدیمی میرسم. هیجان و ترسی همهی وجودم را میگیرد. ناامیدی اذیّتم میکند. ترس از حال بعد از دیدنت، از اینکه نتوانم خودم را جمع کنم… پاهایم به اختیارم نیست. اصلاً برای چه آمدم؟! تو که اینجا نیستی… امّا پارچهی سیاه مطمئنّم میکند که هستی، که بودی.
احساس هویّت میکنم. روی دیوار دنبال نوشتههایت میگردم. میدانم که نیست، امّا چشمهایم میچرخد. نگاهم به نگاهت میافتد. این عکست چقدر شبیه آنوقتهایت است.
مینشینم. از خودم بدم میآید. کاش بودم و خالی میشدم وقتی میبردندت. حالا چه کنم با این تودهی بزرگ در دلم؟ چطور بیرون بریزم بی رسوایی، بی درد؟ درد را چطور بی درد بیرون بریزم؟! لعنت برمن!
کنار کوچه ایستادهای. میگویم: شنیده بودم بد شدی!… باز هم لبخند میزنی. این بار بلند میخندی و قهقهه میزنی. میگویم: من دیدم که پاهات لرزید وقتی بردنت بالا، دیدم از طناب ترسیدی… اخم میکنی. میروی و درِ حیاط را محکم میبندی. پشت در مینشینم و گریه میکنم. دستم را به چارچوب در میگیرم که بلند شوم دردم را بکشم، خودم را جمع کنم. دیوار گوشهی چارچوب نگاهم را موذیانه میدزدد. روی آن اسم من است که با گچ نوشته شده. دقیقتر میشوم. مگر میشود بعد از این همه سال؟! چند ضرب هم میبینم که پاک شده و جایش مانده. آرام میشوم، خیس آب میشوم. نمیدانم کی باران شروع میشود. دستم را روی اسمم میگیرم که پاک نشود. در را باز میکنی و در چارچوب در گم میشوی.
زیبا و پر از ابهام بیشتر بنویسید