خالی
داستانی از بابک ابراهیم‌پور

هندوانه‌فروش یک قاچ می‌بُرَد و به دست مرد می‌دهد. مرد با ولع تکه‌ای گاز می‌زند و با دهان پر می‌گوید: “خوبه، همین رو می برم”. بوی هندوانه‌ی تازه در هوا می‌پیچد و از زیر بینی‌ام رد می‌شود. هوس یک گاز بزرگ به هندوانه‌ی شیرین مستم می‌کند. اما می‌روم…
کمی جلوتر کنار خیابان دستفروش بساط کرده است. شلوار جین با طرح‌های مختلف و قیمت ارزان. می‌روم بالای سرش. یکی یکی شلوارهای جین را نگاه می‌کنم، و بعد شلوار خودم را می‌بینم، پاره و پر از چرک و زخمی. تنم یک دست لباس نو را تمنا می‌کند. با حسرت نگاهشان می‌کنم، اما می‌روم…
وارد خیابان دیگری می‌شوم. پیرمردی بساط کتابفروشی‌اش را پخش خیابان کرده. کتاب‌های کمیاب و نایاب می‌فروشد. از فروید و نیچه گرفته تا ساعدی و شریعتی و عباس معروفی. دختر جوانی نشسته بالای سر کتاب‌ها و مشتاقانه ‘بیگانه’‌ی آلبرکامو را ورق می‌زند. موهای مشکی‌اش افتاده‌اند کنار صورتش. مرا نمی‌بیند. غرق کتاب است. دست‌هایش لاک قرمز دارد که وقتی بر سفیدی کاغذ می‌نشیند ترکیب قشنگی می‌سازد. چند دقیقه‌ای کنارش می‌نشینم و به کتاب ها زل می‌زنم، تا شاید دختر از کتاب بیرون بیاید و رویش را برگرداند تا چشمانش را ببینم. ولع دیدن چشمانش امانم را بریده. اما انگار نه انگار. هرچه بیشتر به من توجه نمی‌کند، بیشتر دلم می‌خواهدش. دختری که غرق کتاب باشد را می‌توانم دیوانه‌وار دوست داشته باشم. در آخر صبرم ته می‌کشد و همچنان که زیر چشمی دختر را می‌پایم به پیرمرد می‌گویم: “آقا، ساعدی چنده؟”
دختر پیِ صدا را می‌گیرد و بالاخره نگاهم می‌کند. چشمان مشکی‌اش برای چند لحظه روی نگاهم خیره می‌ماند. چشمانش مثل شب سیاه است و در عمقش برق سفیدی همچون ماه زنده است. پیرمرد می‌گوید: “آقا، آقا با تو‌ام. کدوم کتابش؟”
متوجه پیرمرد می‌شوم و می‌گویم: “ها؟!”
پیرمرد بی‌خیال می‌شود. دوباره دختر را نگاه می‌کنم. همچنان دارد آلبر کامو می‌خواند. دوست دارم دستش را بگیرم و ببرمش یک کافه‌ی دنج که فقط من و او باشیم. بنشینیم از همان چیزی برایش بگویم که دوست دارد. برایش از کامو بگویم. از سقوط که زوال آدمی را بیان می‌کند، از رنج سیزیف حرف بزنم و از بیگانه بگویم، همانی که در دست دارد. می‌خواهم بروم بگویم: “خانم می‌شود با همان دست‌های لاک‌زده کتاب دست بگیری و تا ابد برایم قصه بخوانی؟”
اما بی‌خیال می‌شوم. راهم را می‌کشم و می‌روم. همانطور که قدم می‌زنم، سیگاری آتش می‌زنم و دستم را در جیب خالی‌ام فرو می‌برم. به این فکر می‌کنم انسانی که پول ندارد، نه می‌تواند هندوانه بخورد، نه شلوار جین بخرد، نه می‌تواند کتاب بخواند و نه حتی می‌تواند عاشق دختری بشود که کامو می‌خواند و لاک قرمز می‌زند.
وقتی سر کار می‌رسم، همچنان که زیر غرولند صاحبکار کف مغازه را طی می‌کشم به این فکر می‌کنم که آیا می‌خواهم تا پایان عمرم یک کارگر باشم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *