سر کشیدهم “شب چهاردهو”
“ماه” توی گلوم گیر کرده!
رودههام دفع میکنن نورو
دندههام روحمو اسیر کرده!
چکّوچک میچکه شب از چشمام
ریملی میشه بالش و تختم
مثل “دریای قیر” بیحرکت
مثل خونِ توی رگام لختهم
پوستم کنده میشه! بیحسّم
بغضِ یه سیبزمینی رو رندهم
“قوطیِ خوابو” باز میکنم و
رو حقیقت چشامو میبندم:
■
(تمساحا توی روغن/ افتادن
کُتلِتا توی آبِ دریاچه…)
“دوتا گرگِ گرسنه” پشت میز
که شب و روز خوراکشون ماچه↓
میپَرَن -دست توو دست- رو ابرا
میپَرن -دست توو دست- توو خونه
پنجره باز میشه، میریزه
آسمون، توی آشپزخونه↓
سرخ میشه توو آسمون “نیمرو”
“خورشید و اَبرا” توو ماهیتابه…
■
پَرت میشم با مُخ توو بیداری!!
یهو، از رو پُلی که توو خوابه:
چندتا قرص افتاده کنارِ تخت
قوطیِ خالیای که چیزی توش…
میزنم زیرِ اشک تمساح و
آبِ رنده شده میاد از دوش
توی آب عکسِ ماه/ حل میشه
قرص جوشانِ توی لیوانم
تجزیه میشم آ هِـ سِـ تِـ هِ…
بعد سرریز میشم از وانم
ناخنام لاکِ مشکی پس میدن!
از رگام قیر میزنه بیرون…
[گُرگای کارتونی با همدیگه
لاو میترکونن توو تلویزیون]
شکل یه پازلِ بههم ریخته
خودمو توو زمان ولو میکنم
برمیدارم با گریه کُنترلو
کانالا رو عقب، جلو میکنم
میرم اونقدر عقب که بچّه شم و
با “شنل قرمزی” بزرگ بشم!
میام اِنقدر جلو، جلو، لو، لو…
تا ولو شم رو ماه و “گُرگ”بشم:
تـ یـ کـ ه هامو کنار هم میچینم
چارتا پا، دوتّا گوش، یه دُم میشه…
میزنم از خودم -به تو- بیرون!
شهر توو زوزههام گم میشه
میزنی از خودت -به من- بیرون!
ماهِ کامل عذاب می کُِشَدِت
“بو”ت نزدیک و دیکتر میشه*
بوم مثلِ طناب میکشدت…
■
شب!
دوتا “مادهگرگِ” عاشق!
که↓
“توی هم” زوزه میکشن تا صبح
بغلِ هم، ولو شدن رو ماه
روی هم پوزه میکشن تا صبح…
هستی محمودوند
* “مرگ نزدیک و دیکتر می شد/ آخر شعر بود و وقت عزا”
از شعر سفرنامه ۱، سید مهدی موسوی