دلگیرم از تنهاییِ این تخت در بسته!
دلگیرم از دنیای غرقِ در شبِ مستِ…
میمیرم از فرط نبودت در هماغوشی
[آغوشِ عشقت در تو بسته میشد آهسته!]
سرزندهام در حوض پیچاپیچ تنهایی
گویا تقّلا میکنم در جبر هر دستِ…
دلتنگم و از یاد خود من بُردهام خود را
در گوشهی حمّام عمری مُردهام خود را!
لب/ میزنی دستت به گرمِ بوسهاش هربار
لب میزنم برعکس، بر این گرمیِ سیگار…
باید فراموشت… فراموشت… کنم باید…
هربار کم میآورم من پشت این دیوار!
افتادهام گریان در این دنیای تو در تو
[اینجای قصّه میروم در فکر تو با او!]
ماشینِ خاموش و تماس چشم تو با او
من بیشتر دلبستهی تو بودهام یا او؟!
زیر پتو میلرزم و میآورم بالا
امّا نگاهت میدود با او… به او… تا او…
لمس تنِ محبوبم و عشقش فقط تب داشت
هر روزمان که صبح شد کنجش کمی شب داشت…
معشوقهام معشوقهای در زندگی دارد!
«معشوقهی بدبخت تو افسردگی دارد!»
که سالها افتادهام بیروح در تختم…
با عشق خود خوشبختی و با درد خوشبختم!
لبخند تو بر چشم من پشتش سیاهی بود
در پشت تک سرباز چشمت یک سپاهی بود!
میسوزم از دلسردیات در عمق صحبتها
شاید که دفنت میکنم در کنج عادتها!!
میخندی از شرم لبش بر گونهی سرخت!
لبخند/ میزد رنگِ سرخی تیغِ رخوتها!
عیبی ندارد عشق روزی سبز خواهد شد…
[اینجای قصه ربطشان دادم به حکمتها!]
دلمُرده و دلخستهام بی حدّ و اندازه
این بیتهایم بیصدا سر داد آوازِ…
تصویر قلبت را بکش تنها درآغوشم!
هرچند در نقاشیِ قلبت فراموشم…
در حرفها خاموشم و با گریه آوازم!
با چشم خود لو میدهم غمگینیِ رازم
فکر و خیال و آجر و سیمانِ غمهایم
انگار هرشب خانهای از درد میسازم…
شکّی ندارم آخر این قصّه میبازی!!
میبازی و من هم برای عشق میبازم…
دلگیرم از شعری که پایانی نمیخواهد
دلگیرم از چشمت که از دردم نمیکاهد!
دلگیرم از، این زل زدنهای به یک سقفِ…
دلگیرم از، این بارشِ غمهای بیوقفه!
دلگیرم از تنهاییِ این عشقِ در بسته!
شاید فراموشت کنم… که خسته ام… خسته!
امید افشار جهانشاهی
عالی بود این شعر
باید قدر این هنرمندان جوان رو بدونیم
بی نظیر بود
عاااالی عاااااالی
واقعا عالی بود
بازم شعرهای این شاعر رو بذارید
ممنون