بخش اول
سیگار بهمثابهی آدمیزاد و رنجی است که میکشد، تا اینکه بالأخره بسوزد و تمام شود. آن نورسیده با اولین جرقهی حضور شعلهور میشود و در هردم از زندگیاش مصرف میشود و در نهایت میسوزد.
سیگاری میگوید: «هزاران نفر در دستانم گرفتار شدند و هزاران نفر را با نفسهایم به پایانشان نزدیک کردم و در نهایت چیزی نماند جز این درد سینه. غم هزاران نفر سینهام را تنگ کرده است.»
اما فکر کنم کسی سیگاریها را دوست ندارد. سیگاریها هم یکدیگر را دوست ندارند. البته که آنها از دیدار هم به شوق میآیند، فقط برای اینکه بدانند سیگاری ته جیبت هست که مهمانشان کنی؟ یا اگر سیگار میکشی چند کلامی هست که نثارشان کنی؟ در تمنایی برای مصرف، جان میدهند. اما بهمحض رسیدن سیگار به فیلتر باید رفت. تلخترین رفتنها. رنج ماندن و دود شدن و رنج رفتن و دود شدن! تلاقی دو ابدیت که آنقدر کوتاه به نظر میرسد که تمامقد در میانش گیر کردهایم.
اما آدم سیگاری نخ بعدی را حرام صحبت تو نخواهد کرد. پاکتش ۲۰تایی جا دارد برای معاشرتهای شانسی. زمان هر کس را با تمام شدن سیگارت اگر بسنجی، میدانی که کلمات بسیار محدودند و زمان هم سر سازگاری با تو را ندارد.
سیگاری میگوید: «اما با تو میارزد، نه؟ زمانه نشانم داده که هر قانونی یک استثنا دارد. یک راه دررو. کسی که به اندازهای هست که از زیر سبیلهایت ردش کنی. کسی که چشمانت را ببندی وقتی تنها قانونت را با لبخندش زیر پا له میکند؛ اما این بماند که چند بار مُرد و از نو متولد شد سر این ماندن و باز هم ماندن.»
آدم سیگاری هر نخ که تمام شود، بعدی را روشن میکند. کلمات در تنگنای گلوگاه جانش اسیرند، اما همکلامی با تو را از دست نمیدهد. این را که روشن کردی، نوبت بعدی است. نگرانش نباش، سیگارهای دنیا تمامنشدنیست و سینهی آدم سیگاری آشنا با رنج هزاران هزار آدم نورسیده.
بخش دوم
آدم سیگاری حساب دم و بازدمش را دارد. او طور دیگر، قدر زندگی را میداند. از اینهمه آدم زیبا و لایق، او بوسه زدن به سیگارش را ترجیح میدهد.
– «چرا پنجرهات را باز نمیکنی؟ از نور خوشت نمیاد؟»
– «چرا، چرا خوشم میاد. فقط بعضی وقتها یادم میره که وجود داره.»
پنجره را باز میکند و سیگارش را روشن میکند.
سیگاری ناگهان میگوید: «من میروم و شما را با افکارتان تنها میگذارم.»
راوی جا میخورد. روایت را رها میکند و میگوید: «هر انسان، یک داستان از خود به میراث میگذارد اما آیا داستان تو تعریفکردنی است؟ یا فقط دربارهات خواهند گفت آدم خوبی بود و بس…»
سیگاری پاسخ میدهد: «مگر آدم خوب بودن چه اشکالی دارد؟»
راوی میگوید: «هیچی، فقط انگار کلمهای برای توصیف تو پیدا نکردند. این برایت کافی است؟»
آدم سیگاری جواب را در دم و بازدمش گم میکند. با خودش فکر میکند واقعاً چه کلمهای میتواند کافی باشد؟ اما در نهایت کامی میگیرد و لبخندی روانهی پرسش و پرسشگر میکند.
آدم سیگاری سادهلوح است. امیدی واهی دارد که مثل پدرجد پدربزرگش که تا ۹۰ سالگی مثل شیر ژیان میغرید، میتواند بغرد و زنده بماند. اما دنیا با استثناها پیش نمیرود.
این را باید گفت که آدم سیگاری عجله میکند. درست است که او به کشیدن سیگار اصرار میکند و از آن لذت میبرد اما او فقط برای رسیدن به انتهای ماجرا شتاب میکند. هر نخ همچون تازیانه بر گردهی اسب، حیاتش زده میشود و او را زودتر به مرگ مورد انتظار نزدیک میکند. قابل ذکر است که آدم سیگاری دیگر شوقی ندارد، او انتهای راه را از پیشترها پذیرفته است.
آدم سیگاری دستش به دهانش میرسد. اما چه فایده که برای اشتهای جان نیست بلکه برای اشتهای حرص است. حرص رسیدن به پایان ماجرا. حیف که ته این چاه آب نیست و با گذر عمر، کندن بیفایدهتر از قبل جلوه میکند.
آدم سیگاری مسموم است. فکر میکند که سیگار التیام است ولی سیگار وهمی بیش نیست. سیگار برای آدمهای بیخیال جواب میدهد یا آنهایی که کمی از جریانات زندگی ناخنهایشان تاب برداشته است؛ وگرنه با بغضی در گلو جایی برای دود کامها نمیماند.
شاید بتوان گفت آدم سیگاری در اصل آدمیست که شوکه شده است. شوکه از وقایع پیرامونش کام میگیرد که از زاویهی عقل و عرف خارج نشود. اما زمانی میرسد که آدم از این نقش خسته میشود. باید رها شد. اما رهایی با چه؟
اینجاست که آدم مست متولد میشود.
بخش سوم
آدم سیگاری وقتی مست میشود دوز فلسفهاش بالاتر هم میرود. او ناگهان، به ناگهانی و نابههنگامی صور اسرافیل، شروع به نطق کردن میکند. البته که این بار کلماتش را راحتتر مییابد.
آدم سیگاری میگوید: «دو نوع آدم توی این جهان وجود داره؛ آدمبدا و آدمخرا!»
مخاطب جا میخورد و با تعجب میپرسد: «آدمخرا؟ آدمخوبا چی شد؟»
سیگاری در قامت آدم مست جواب میدهد: «بذار اول از آدمبدا بگم برات. آدمبدا همونان که خودخواهن و با بیرحمی رفتار میکنن. اونا فقط خودشون رو باارزش میدونن و بقیه فقط مثل آینه میمونن؛ خودشون رو بهشون نشون میدن.»
– «خب آدمخرا چی؟»
آدم مست میگوید: «آدمخرا همونان که فکر میکنن متعادل و خوب رفتار کردن همیشه جواب میده و حتی آدم بدارم نرم میکنه. ولی خب وقتی نرم میشن، دوباره هم سفت میشن.»
– «آدمخرا باید هرازچندگاه داد بزنن، میفهمی؟»
– «خب چرا خرن حالا؟»
آدم مست با بیاعصابی پاسخ میدهد: «چون هیچوقت نمیفهمن. نمیفهمن که توی دوست داشتنشون افراطیان.»
راوی وارد بحث میشود و میپرسد: «تو گفتی که آدمبدا فقط خودشونو میبینن. خب این چه اشکالی داره؟ همه در نهایت خودشون رو اولویت قرار میدن حتی آدمخوبا یا به قول تو آدمخرا!…»
آدم مست بطری را زمین میگذارد و سیگاری روشن میکند. سر خود را پایین نگه داشته است و زمین را با نگاهش سوراخ میکند.
بهآرامی، بهطوری که انگار چیز ارزشمندی در سر دارد، سرش را بالا میآورد و میگوید: «شاید جواب این سؤال رو درست ندم ولی باید بگم آدمخرا معمولاً بهطور کلی مثل بقیه، اول به خودشون فکر میکنن ولی خیلی وقتا تو موردای ریز و درشت زندگیشون دیگری رو به خودشون ترجیح میدن و این از ضعفشون نیست، از قلب بزرگشونه؛ قلبی که زیبایی رو هرجا که هست میبینه، چه تو خودش و چه تو دیگری. ولی اکتشاف تو سرزمین دیگری، همیشه براشون قابل ستایشه و بال دادن به افراد دیگه براشون افتخارآمیزتر. ولی خب خرن چون تنها میشن و پشیمونی میچسبه به پر و بال خودشون و با مغز میان زمین!»
مخاطب میپرسد: «یعنی آدمخرا آینهی آدمبَدان؟»
آدم سیگاری میگوید: «آره ولی آینههایی هستند از نظارهگر بااحساستر. حتی بعضی وقتا بهتر از واقعیت هم تصویر آدم روبهروشو نشون میده.»
راوی میگوید: «درهرحال من فکر نمیکنم که به این راحتی بشه آدما رو تقسیمبندی کرد. زندگی پیچیدهتر از این حرفاست.»
مخاطب هم میگوید: «آره، منم همینطوری فکر میکنم. ولی از طرفی هم فکر میکنم آدمبدا و آدمخرا دائم جاشون رو با هم عوض میکنن. هرچی هست، به نظرم باید با هم بفهمن که بهعنوان آدم بد و خر اشتباهشون چی بوده. یا حتی با هم اشتباه کنن، از کجا معلوم؟ شاید حتی ترکیبشون بشه آدم خوبه.»
سیگاری با خودش میگوید: «او دیگر ارزش یک کلام از احساس من را ندارد. من هم زمانی به صلح آدما باور داشتم. اما حالا بی باورم به صلح خودساختهام. بیباورم به این اشتباه شیرین. دنبال قاعدهی درست این دنیا هستم. میخواهم همهچیز را واضح ببینم. یعنی من هیچوقت نمیتوانم به آرامش برسم؟»
در این حین، آدم مست در وجودش زبانه میکشد، شیطنت میکند، میخواهد به بیرون بجهد. جوابی بدهد که همهی معادلات را به هم بریزد و دنیا و قانونهایش را به سخره بگیرد. با تمام وجود میخواهد بخندد و با بیخیالی سر کند. اما سیگاری شخصیت پیروز است؛ غمِ واقعیت است که شخصیت پیروز است.
مخاطب او را نمیفهمد. حتی اگر این کشمکش درونی برایش بازگو بشود، باز هم نخواهد فهمید. آدم سیگاری دلتنگ است. دلتنگ آن کسی که سیگارهایش را با او تقسیم میکرد. او نمیخواهد مست باشد. او شریکی برای دودهای سرگردان کامهایش میخواهد. شاهدی برای دیدن اثرش در این دنیا و تصدیقی برای زنده بودنش در این زندگی. آدم سیگاری به این موجود نحیف و لاغر که در میان انگشتانش جان میدهد و میسوزد، نگاهی میاندازد و تصور میکند که او چقدر شبیه سیگارش است. ذرهذره رنج میکشد و میسوزد و وقتی که تمام میشود به گوشهای پرتابش میکنند، حال سؤال اینجاست که این مصرف شدن بهتر است یا در پاکت ماندن و انتظار کشیدن؟ شاید این شعله که به سیگار معنا میدهد، واقعاً نمیارزد به اینهمه درد و رنج و پایانی ازپیشتعیینشده. شاید این فقط یک اشتباه ساده است که نباید ادامه پیدا کند.
راوی اما از دل آدم سیگاری خبر دارد پس بیمقدمه میگوید: «با من اشتباه کن. دنبال درستی نباش که فقط یک احتمال است در بین تمام احتمالات این جهان. دنبال اشتباه باش و در نهایت اشتباهات خوب زندگیات را جشن بگیر. مشکل تو اینجاست که دنبال بهترین تصویری، اما من رنگ میبینم تو تصاویر برفکی زندگیات. رنگ را باید دید، تصاویر با یک پُک به سیگار میآیند و با ذرهای مستی از یاد میروند. و در نهایت منم که اینجا هستم، آدم سیگاری! من اینجا هستم که اشتباه تو را روایت کنم.»
مخاطب میگوید: «دست مریزاد، چی گفتی!»
اما سیگاری در جواب سکوت میکند، تنها چون سیگارش به ته رسیده است.