شش نفر هستیم؛ بعضیهایشان همسنوسال من هستند، به چندتایشان هم میخورد بزرگتر باشند. دو ساعتی میشود که توی ماشین نشستهایم و نمیدانیم چهچیزی در انتظارمان است. ماشین بیشتر شبیه یک قفس است. از همانها که حیوانات وحشی را با آنها جابهجا میکنند، توی مستندهای حیات وحش دیدهام. یکی دو نفر دارند گریه میکنند. من فقط دارم به آخرش فکر میکنم. اگر به بابا زنگ بزنند، حتماً من را میکشد. میگویم: «آقا گوشیمو بده به خانوادهم زنگ بزنم، نگران میشن.» مامور جوانی در ماشین را باز میکند و سرش را میآورد داخل. لباس نظامی تنش نیست و ظاهرش من را یاد سامان میاندازد. میگوید: «دخترای هرزه رو چه کار باید کرد حاج مصطفی؟» ماموری که بیرون ماشین ایستاده و پشتش به ماشین است، برمیگردد به طرفش. میخندد و میگوید: «دهنتو…». صدایش را نمیشنویم، از حرکت چندشآور لبهایش متوجه میشویم. شش جفت چشم، خیره میشویم بههم ولی هیچکس جرئت نمیکند حرفی بزند. کمکم ترس میافتد به جانم. خدایا عجب غلطی کردم. اگر بابا بفهمد که جای کلاس زبان رفتهام سر قرار، حتماً سرم را میبُرد. سامان را بگو. اگر بابا هم کوتاه بیاید، سامان ولکن نیست. رگ گردنش باد میکند و از این به بعد هربار بخواهم بروم بیرون گیرهای الکی میدهد. خدایا غلط کردم. از اینجا که خلاص شوم دوباره نمازم را میخوانم. من چه میفهمیدم آتئیست بودن چطوری است. سارا توی مدرسه گفت بیا آتئیست شویم. گفتم یعنی چطوری؟ گفت خیلی ساده است، فکر کن دیگر خدا وجود ندارد. بعد دیگر هیچکاری بهت عذابوجدان نمیدهد. حتی وقتی با خودت ور میروی، بعدش اعصابت بههم نمیریزد از اینکه نکند اتفاق بدی بیفتد. خاک بر سر من، غلط کردم! نکند ولمان نکنند؟! اگر ببرندمان زندان چی؟ گه خوردم خدایا. بهخدا حواسم نبود که شالم افتاده. اگر بخواهند نگهم دارند، بهشان میگویم که عمداً شالم را نینداختهام. کاش به مامان زنگ نزنند. حتماً مامان آتشبیار معرکه میشود و میگوید: «من گفته بودم شالت رو درست سرت کن.» گه خوردم خدایا. کمک کن خلاص بشوم از اینجا. داد میزنم: «آقا! آقا! توروخدا منو ولم کنید برم. کلاس زبان دارم. به جون مامانم حواسم نبود شالم افتاده.» چهارتای دیگر هم شروع میکنند به التماس که «آقا توروخدا ولمون کنید.» یکی از دخترها ساکت یک گوشه نشسته و هیچچیزی نمیگوید. موهایش را از ته تراشیده و روی ابرویش پیرسینگ دارد. شال و روسری ندارد و تتوی روی گردنش هم معلوم است. من عاشق این بودم که پشت گردنم را تتو کنم ولی از ترس بابا و سامان جرئت نکردم. به جایش یواشکیِ آنها، یک تتوی ریز کنار نافم زدم که جلوی چشم نباشد. میگویم: «تو هم یه چیزی بگو دیگه. باهم بگیم شاید دلشون بسوزه و ولمون کنن.» میگوید: «فایده نداره.»
مامور جوان سرک میکشد توی ماشین و میگوید: «سر و صدا راه نندازین. بشینین سر جاتون.» و دوباره در را میبندد. مامور زن توی پیادهرو ایستاده و زنها را برانداز میکند. میگویم: «زنه رو صدا کنیم؟ شاید اون دلش بسوزه.» دختر موتراشیده میگوید: «زنا وحشیترن، بار اولته؟» میگویم: «آره، تو چی؟» میگوید: «بار اولم نیست.» میگویم: «حالا چی میشه؟» میگوید: «هیچی.» اگر زنگ بزنند به خانوادهها چی؟ میپرسم: «زنگ میزنن به خانوادههامون؟» میگوید: «آره، اگه کسی رو داشته باشی.» بابا را تصور میکنم که دارد از این آشغالها عذرخواهی میکند. باور نمیکند که فقط شالم افتاده بوده. نکند به خاطر کارهای بدم گیر افتادهام؟ خدایا دیگر با هیچ پسری قرار نمیگذارم. توروخدا کمکم کن. قول میدهم دیگر با خودم هم ور نروم. مامان میگوید دخترهایی که با خودشان ور بروند شیطان بغلشان میکند. خدایا من نمیخواهم شیطان بغلم کند. گریهام گرفته. داد میزنم: «آقا تو رو جون مادرت ولم کن. دیر برم خونه بابام دعوا میکنه. التماستون میکنم، ولم کنید برم.»
در ماشین را باز میکند و میگوید: «چی میگی؟»
میگویم: «آقا خودت مگه خواهر نداری؟ به خدا بابام میکشه منو اگه دیر برم خونه»
میگوید: «دهنتو ببند! خواهرِ من گه بخوره مثل جندهها تو خیابون بچرخه.»
یکهو انگار قلبم میافتد توی شکمم. نکند واقعاً جندهها هم همین شکلی باشند؟ من از نزدیک جنده ندیدهام ولی یک بار که معصومه خانم، زن همسایه داشت با مامان حرف میزد، شنیدم که به مامان گفت وقتی رفته بودیم شهرستان، پیشِ عزیز، سامان جنده آورده بوده خانه. مامان هم گفت که حتماً اشتباه کرده و سامان اهل این حرفها نیست و نمازش هم قضا نمیشود.
الکی میگویم: «آقا بابام مریضه، توروخدا بذارید برم خونه.»
میگوید: «اگه بیاد گشادگشاد راه رفتن دختر هرزهش رو ببینه سرحال میاد.»
منظورش را نمیفهمم و میگویم: «حداقل بذارید زنگ بزنم به خانوادهم، نگرانم میشن.»
◾️
بابا در را باز میکند و میرود داخل خانه، مامان و من هم پشت سرش میرویم داخل. چشم سامان که به من میافتد، یک کشیده میخواباند توی گوشم. گوشم زنگ میزند. دلم میخواهد گریه کنم ولی جلوی خودم را میگیرم. میدوم توی حمام و لباسهایم را درمیآورم. آب سرد را باز میکنم و میروم زیر دوش. شامپو را برمیدارم و میمالم به سر و تنم. جای سیلی روی صورتم میسوزد و بغضم میترکد. اشکهایم با آبی که مییزد روی سر و صورتم، قاطی میشود. میروم جلوی آینه و خودم را نگاه میکنم. موهایم روی سرم سنگینی میکنند. موزر بابا را برمیدارم و از شرشان خلاص میشوم.