عقربهی کوچک ساعت برخلاف عقربهی بزرگ آن هنوز به نُه نرسیده. اندکی کمتر از بیست و چهار ساعت است که سروقتِ ورقهایی که عادت دارم گاهوبیگاه در تنهایی با آنها خودم را سرگرم کنم، نرفتهام. آنها را طبق عادت که هرچیزی را باید سرِ جای مخصوص خودش بگذارم تا بهراحتی دوباره پیداشان کنم، مثل همیشه توی کشوی میز کارم قرار دادهام. جای ورقها همیشه همانجا کنار جعبهی شطرنج بود.
باید اعتراف کنم که در بازیهای دونفرهای مثل شطرنج یا ورق که گاه به خاطر تنهایی، تکنفره انجام میدادم و خودم هم نقش حریف و نفر مقابل را بر عهده داشتم، همیشه تقلب میکردم. باآنکه میدانستم نفر روبهرو هم خودم هستم و طبیعتاً حرکات خودم را قبل از اینکه انجام بدهم، میداند و برد و باختش، برد و باخت خودم است، باز دوست داشتم به هر نحوی شده برندهی بازی باشم و خودم را بِبَرم. در انتهای بازی هم خودم را به آن راه میزدم، انگار نه انگار که خودم بازنده بودهام.
شام، ناهار، صبحانه یا هرچیز دیگری که میشود اسمش را گذاشت، روی اجاق گاز در حال آماده شدن است. از صبح که دو سه لقمه نان و پنیر -که نمیشود اسمش را صبحانه گذاشت- با یک لیوان چای شیرین خورده بودم تا الان که دوباره لیوان چای بعد از حمامم دستم بود؛ بهجز چند لیوانِ دیگر چای، مقدار زیادی دود سیگار و هوای آلوده و بدون اکسیژنِ انباشته از دود خودرو و بازدمِ آلوده و احتمالاً دود سیگار سایرین، چیز دیگری از گلویم پایین نرفته بود. خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم و به امید اینکه خستگی از تنم بیرون برود، بدون انجام هیچ کاری مستقیم زیر دوش رفته بودم و بعد از چند دقیقه تازه همانجا لباسهایم را که حالا دیگر خیسِ خیس شده بودند، از تنم درآورده بودم و گوشهی حمام روی هم تلنبار کرده بودم و هنوز بعد از سه چهار ساعت حولهی پالتوییام تنم بود. ولی باز بعد از یک حمام طولانی، بدنم برای رفع مازاد خستگیاش نیاز به لیوانهای پیدرپی چای داشت.
یکی از خالهای ورقها کم بود. نشمرده بودمشان. یعنی هیچگاه نیازی به شمردنشان نبود. فقط حین بازی متوجه شدم یکی از آنها نیست. همیشه همانطور که جمعشان میکردم دوباره روز بعد یا بعدتر روی میز ناهارخوری، شامخوری، صبحانهخوری یا هرچیز دیگری که میشود اسمش را گذاشت، پهنشان میکردم. میزی که از صبح که دو سه لقمه نان و پنیر -که نمیشود اسمش را صبحانه گذاشت- با یک لیوان چای شیرین خورده بودم تا الان که غذا روی اجاق گاز در حال آماده شدن بود، پشتش ننشسته بودم. احتمال داشت توی همان کشو جا مانده باشد ولی آنجا نبود. مسیر کشو تا محل بازی را هم بررسی کردم شاید که از دستم افتاده باشد ولی چیزی پیدا نکردم. اینجا و آنجا و گوشه و کنار خانه هم خبری از خال گمشده که حالا بعد از اینکه ورقها را به ترتیب ردیف کرده بودم متوجه شده بودم «بیبی گشنیز» است، نبود.
کشو را دوباره و سهباره زیرورو کردم حتی با آنکه احتمال اینکه زیر جعبهی شطرنج باشد، نبود ولی برای اطمینان باز نگاهی هم به آنجا انداختم. نمیدانم اسمش را باید وسواس گذاشت یا نه؛ برای پیدا کردن بیبی گمشده همهجا را برای چندمین بار گشتم. احتمالاً همان وسواس باید واژهی مناسبی برای این کار باشد چون حین گشتن دنبال چیزی که گم کرده بودم، اطمینان داشتم برای چندمین بار است که دارم آنجاها را میگردم ولی باز هم تکرار میکردم. مثل این بود که به چشمها و ذهن خودم هم اطمینان ندارم. این عدم اطمینان در مورد گمشدنِ خیلی چیزهای دیگر مثل اسکناس، کلید، کارت بانکی، سوئیچ ماشین یا هرچیزی که داخل جیب شلوار و پیراهن جا بشود، بهگونهای بود که بارها و بارها برای پیدا کردنشان دستم را داخل جیبم فرو میکردم یا از بیرون با نوعی خشم روی جیبهام دست میکشیدم و ضربه میزدم و حتی ته جیبم را بیرون میکشیدم.
بههرحال زمین دهان باز کرده بود و بیبی گشنیز را قورت داده بود. تا قبل از اینکه چشمم به جعبهی شطرنج که لای در آن باز مانده بود، بیفتد همان فرضیهی دهان باز کردن زمین که برای گم شدن خیلی از اشیاء مصداق داشت باورپذیر بود. زمین قابلیت قورت دادن هرچیزی را داشت. همیشه بعد از جمعآوری مهرههای شطرنج، درِ جعبهی آن را بدون هیچ دلیل موجهی با چیزی که بیشتر به چفتوبستهای درهای چوبی قدیمی میمانست، میبستم. با شک، تردید، کنجکاوی یا هرچیزی که میشود اسمش را گذاشت، در جعبه را باز کردم. بیبی گشنیز بهجای وزیر، کنار شاه سیاه شطرنج جا خوش کرده بود و مهرههای شطرنج یکی بیشتر شده بود؛ مهرهی ملکه.
مانند خیلی از لشکرکشیهای تاریخی که ملکه هم در میان سپاهیان و کنار شاه حضور داشت، الان مهرههای سیاه هم همینطور بودند. چرا قبل از این، شطرنج چنین مهرهای نداشت؟ شاید فقط به دلیل اینکه ملکه در بعضی از جنگها حضور نداشته؛ ولی فیلهایی هم که در خیلی از جنگها حضور نداشته بودند، الان برای خودشان مهرههای مهمی در شطرنج شده بودند.
درِ جعبهی شطرنج را به آرامی بستم و ورقها را که الان یکی کمتر شده بود در کشوی دیگری گذاشتم تا مزاحم یکدیگر نشوند. باید از این به بعد قوانین شطرنج را برای خودم تغییر میدادم، شاید بهگونهای که مهرههای سیاه که داشتنِ ملکه باعث میشد از این به بعد فقط آنها را انتخاب کنم، همیشه پیروز میدان و مهرههای سفید حریفی که کسی بهجز خودم نبود، همیشه بازندهی آن باشد.