با شعلهی کم داشت حرارت میداد
او تکهای از گوشت یک ماهی را
ماهی به جهان زل زده بود از درزی
در پردهی یک پنجره، از آنجا تا…
اینجا به جهان خیره شدند آنجاها
مردی که بلندیش نشانش بوده
آمد جلو از درز خیال آن زن
حسی به جهان زل زده بود از درزِ
پنهان شده در زیر لباس و دامن
از رو، به کجا خیره شده آن قاشق؟
کمکم نفسش داشت به هم میپاشید
سر داد کمی اشک هر از گاهی را
آقای بلند از ته فکرش پا شد
بوسید لب کوچک آن ماهی را
در خانه به هم خیره شدند اسبابش
یک دفعه ولی با وسط پیشانی
با شیرجه شد در کف ماهیتابه
هی! حرف نزن! خنده نکن! هیس! سکوت!
اون با تن داغون، کف داغی خوابه!
اینجا به شما خیره شد از تاریکی
من وارد این شعر شدم این لحظه
چون او به خودش خیره نشد از نزدیک
باید وسط نمنم باران میرفت
از لای همان درز کماکان باریک
باید به کسی خیره شود این راوی
تا کشته شود او پس از این در پوچی_
من تکهی ماهی شدهام با این فرض:
من خالق دنیای شماها هستم!
اینجا به خدا خیره شدم از یک درز
اینجا به شما… هیچ! ولش کن دیگر…
رومینا عابدی