فتنهانگيزترين حادثهی پنهانم
آخرش میروی از دستم و من میمانم
روز بیحوصلگیام، شب پر كابوسم
آخرش میروی و کنج خودم میپوسم
آخرش يک تبر از دست تو با حجم تنم…
آخرش میزنی و میشکنی، میشکنم!
پنج صبح است و من از درد سرم بيدارم
درد را میكشم از سر به لبِ سيگارم
پنج صبح است و من از تب به خودم میسوزم
سرخی چشم ترم را به لبت میدوزم
پنج صبح است و اذان لبت از خاموشیست
فكر و ذكر تو پی مرد درون گوشیست!
پنج صبح است و غروبی وسطِ بنبستم
پنج صبح است و دقيقاً ته بازی هستم!
بايد آمادهی یک ضربهی کاری باشم
يا كه از مخمصهی عشق، فراری باشم
شكل تنهايی غمگين دو كفش پاره
شكل من شكل همين آدمک بيچاره
شكل بیرحم خداحافظی تلخ قطار
شكل تو شكل همين دختر در حال فرار
ساكتی، خانه هوای غم و غربت دارد
میروی… آخ! كه اين قصّه حقيقت دارد
میروی و چمدانی كه به من میخندد
میروی و همهی خاطرهها میگندد
میروی! دارم از اين صحنه جنون میگيرم
میروی! بعدِ تو [نقطه سر خط] میمیرم…
من از اين فكر و خيالات سگی میترسم
از غم و غصّه و ماتمزدگی میترسم
درد دارد كه بخواهم كه به تو گوش كنم
درد دارد كه بخواهم كه فراموش كنم
چه كنم؟! بين دوراهی بدی افتادم
من همان شكل سكوتم كه پر از فريادم
خستهام! كاش كه میشد ته يک كوچهی دنج
جرأتی باشد و من باشم و يک قرص برنج!
ارسلان زاهدزاده
زیبا بود لذت بردم