بالا بياور عقدههای كهنهی ما را
با لهجهی وحشی بگو كه خوار دنيا را…!
بايد كه رو در روی غول آخر كابوس…
با دستِ دربندت ببافی موی رويا را
گاهی بخوان شعری برای قهر اين تاريخ
گاهی بغل كن خستگی نسل تنها را
ديوانگی كن نيمه شب، ديوانگی خوب است
با بغض و خنده سر بكش بطری ودكا را
در شهر، پرسه با «فريدون» توی بدمستی
با هدفونی خسته كه دارد «قوزک پا» را…
گم شو ميان كوچههای خيسِ پايين شهر
از خانهی مجنون بگير آمار ليلا را
ليلا كنار صاحب بی اِم وه خوابيده
مجنون نشسته پای سيخ و سنگ با سارا!
يک خانواده با اثاثش گوشهی کوچه
با نانِ قرضی میخورد باران و سرما را
آن بچهای كه توی سطلها پی نان است…
هرشب تصور میكند يک مرگ زيبا را
خانوم همسايه اسير وام و حاج آقا…
فردای «يک شب» میزند تأييد و امضا را
انگار تيغی بس نشسته توی حلقومت
بغضی كه میبندد سرِ راه نفسها را
بيرون بزن از كوچه با اين بغض واگيری
بيمار كن شهر و دِه و پايين و بالا را
يار دبستانی من بر تختهها بنويس:
«آ» و «زِ» و «آ» و «دِ» و «يایِ» الفبا را
در دفترت با يک مداد كوچک قرمز:
«مامان نمیخواهد تن بیپولِ بابا را»
بر سينهی پُر كينهی ديوارها با خون:
«ممد نبودی تا ببينی شهر فردا را!»
بنويس مردم را به جرم زندگی كشتند
عاصی كن آدمهای كوه و دشت و دريا را
بنويس نسل پاكمان را مفت سوزاندند
آتش بزن دكان پفيوزان ملّا را
من خواب ديدم انتهای قصهمان خوب است
«شاهِ پريان» میكشد آخر «هيولا» را!
من شک ندارم كه “يه روز خوب” میآيد
روزی كه قاضی میبُرد حكم سر ما را!
ارسلان زاهدزاده