صادقم کِی؟… کجا؟… هدایت شد
بوفِ کوری نشسته بر دوشم
سایهای در برابرِ من بود
میپرد خوابهای خرگوشم
ناگهان… میخورد درِ گوشم
بر دلت زخمِ تیغِ گزلیک است
این فرورفتگی تقاصِ چیست؟
خودکشی کن که مرگ نزدیک است
مرگ را میشود جلو انداخت
زندگی را نمیشود هُل داد
تا کجا میتوان تحمّل کرد؟
تا کجا تن به این تقابل داد؟
تا کجا مست در شبِ وحشت
گیج و منگِ شراب و افیون شد؟
چشم شد… اشک شد… فقط بارید
اشک نه… سه قطرهی خون شد؟
کودتا میکنم علیه درد
دولتش سرنگون نشد هرگز
زخمهایم به من شبیخون زد
سایهام واژِگون نشد هرگز
هر کسی درد را نمیفهمد
عشق جز عاشقان نمیخواهد
زوزه تا میکشد سگِ ولگرد
تکهای استخوان نمیخواهد
این صدا را نمیشود کر کرد
سایهای را که میکشد فریاد
چند روز است خواب میبینم
دختری را که میدود در باد
آرزویی درون من گندید
پیرمردی به مرگِ من خندید
یک نفر از رجالهها کم شد
بوف کوری به خونِ خود غلطید
ابتدا رفت و انتها آمد
انتها رفت و ابتدا آمد
دور باطل زدن برای هیچ
فصلِ پایانِ قصّهها آمد
من به دیدارِ مرگ میآیم
آخرین حقِّ انتخابم کو؟
در جهّنم کسی سلامم داد؟
دخترِ مو سیاه خوابم کو؟
■
آنچه در باد رفت… پرچم بود
آن که بر دار رفت… من بودم
زنده به گور زندگی کردم
آن که بیزار رفت… من بودم
محمدجواد بهرامی