سرباز همیشه سرباز است
رضا قطب
اسم این داستان را از یکی از دوستانم امانت گرفتم. سرباز بودن چیزی بدی نیست اما بودن سرباز خیلی سخت است. اصلاً بد است. خب حالا برای شروع:
سربازان به خط – ایست – خبردار:
سرباز اولی (خودم هستم) داشت محوطه بین آشپزخانه و برجک شماره یک را جارو میکرد و از دست گروهبان که مرخصی نداده عصبانی شده بود. سرش را به آسمان بلند کرد و شروع به فحش دادن کرد: مادر…
سرباز دومی (دوستم است) از روی برجک نگهبانی قهقهه ای بلند سر داد. گفت: چت شده باز قاطی کردی؟! مگه نمیبینی دارم برات نگهبانی میدم. کوری؟! داد و قار راه ننداز، خودم ادبش میکنم.
سرباز سومی (باز دوستم است) از توی اشپزخانه بلند بلند داد میزند: نبود ۳۰ روز دیگه!
سرباز چهارمی (باز دوستم است) توی آسایشگاه روی تخت سه طبقهای فلزی دراز کشیده و دارد برای ۲۵ مین بار نامهای را میخواند: سلام. من دیگه نمیتونم دوستت داشته باشم. من الان دارم… نامه را تا آخر نمیخواند.
سرباز پنجمی آماده باش در یگان پاسداری نشسته است تا لحظه استراحتش برسد. از پشت پنجره بیرون را نگاه میکند. هم خدمتی با مسئولیتی برای من است. گاهی جای من میماند و من میروم مرخصی.
سرباز دومی: من باید چی بگم به این مردک حرومزاده. بنگ. ازروی برجک میافتد پائین. نقش زمین میشود. گروهبان سراسیمه فریاد میزند: آمبولانس آمبولانس…
سرباز سومی: «تمام حرفت همین بود!» تلفن را میگذارد سر جایش و بعد میرود سمت اتاقک کوچک انتهای آشپزخانه و یک طناب برمیدارد و خودش را از چارچوب در حلق آویز میکند.
سرباز چهارمی: نامه را تا میکند و میگذارد زیر بالشش و از توی ساکش تیغی را بیرون میآورد و بعد همانطور که دراز کشیده رگ دستش را میزند و خون همه جا را پر میکند.
سرباز پنجمی مرا صدا میزند و میگوید: یه لحظه بیا کارت دارم. میتونی جای من امروز نگهبانی بدی؟! بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد دوباره شروع میکند و میگوید: دیشب خواهرم تلفن کرده بود. کمی مکث میکند که ادامه حرفش رو بگوید اما یکدفعه سر نیزهاش را از توی غلافش که بسته به کمربندش در میآورد و فرو میکند توی شکمش… داد میزنم حسن حسن اما خون تمام لباسش را رنگی میکند. سراسیمه فریاد میزنم آمبولانس آمبولانس گروهبان گروهبان…