خورشید رفت از آسمان، آغاز فصل سرد…
من آن غروبی که کنارت ناامید آمد
توی لباسی که عروس من شدی دیدم
روی تن تو عصر یخبندان پدید آمد
هرگز نمیدانستم آن لحظه چه باید گفت
با آن که از عشق قدیمش دور افتاده
میخواستم آزادیات را حس کنی اما
دیدم که روی صورت تو تور افتاده
عشقت رهایت کرده بود و پیش خود گفتم:
در جمع نه، در خلوت آیا اشک میریزد؟
غم داشتی در چهره اما رو نمیکردی
کی میشود فهمید دریا اشک میریزد
آن شب برای آبروی خود “بله” گفتی…
ناجی رویاهای من… خود را پری کردی
محرم شدیم و لااقل موی تو را دیدم
هرچند با من همسری نه… خواهری کردی
در ابروان و چشمهایت مثنوی رو شد
با موی یک سو ریخته ذات غزل بودی
زردی رویت هم برایم خاص و زیبا بود
مثل تجسم کردن ماه عسل بودی
دنیای من خوش بود تا اینکه خبر دادند
از ازدواج عشق تو یک روز پاییزی
بر موج مو چادر سیاهت را کشیدی و
دیدم که داری روی دریا نفت میریزی…
کبریت روشن شد چه میکردی… چه میدیدم ؟
دریا میان دست آتش بود اما سوخت
سودابهای در سینهی من ذوب شد آن روز
از بیگناهی که سیاوش بود اما سوخت
از آن زمان خیلی گذشت و تازه فهمیدم
یک سمت تو من بودم و خورشید آن سو بود
از خود چه دارد یک غروب کوچک غمگین؟
تنها دلیل بودن من رفتن او بود
از آن زمان هی گریه کردم رو به آیینه
اینطور گریه دوریات را ساده حل کرده
چشمان خیس اشک من وقتی که قرمز شد
دیدم فقط دریا غروبش را بغل کرده
سید سهیل مهدیانی
عالی بود جناب مهدیانی