کنار جاده ایستاده بود و داشت از سرما میلرزید!
داستانی از فرید احمدنژاد
کنار جادّه ایستاده بود و داشت از سرما میلرزید، اما بیشک این تنها دلیلم برای سوار کردنش نبود. فورا جلوی پایش ترمز کردم. مشخص بود که تمایل زیادی به سوار شدن ندارد، ولی آن موقعِ شب، آنهم در چنین سرمایی وقت استخاره نبود. البته خوب میدانم کتاب سارتری که روی صندلی جلو قرار داشت هم کمی دلش را قرص کرد. تازه ظاهر من هم اصلاً شبیه اراذل نیست.
به محض اینکه سوار شد، نگاهی به اندامش انداختم. واقعاً جذاب بود. گونه های برجسته، لب های درشت، سینه هایی که سعی داشتند لباسش را جر بدهند و کلی جذّابیت ظاهری دیگر که لذّت کار خیرم را دو چندان می کرد. تازه شروع به حرکت کرده بودم که خیلی عجولانه و البته شاید از سرِ استرس برایم توضیح داد که در شهرستان درس می خواند و قصد داشته بدون اطلاع دادن به خانوادهاش و برای سورپرایز کردن آنها نیمه شب به خانه برگردد امّا کیف پولش را در مغازه های بین راه جا گذاشته، شارژ موبایلش هم تمام شده است و نمی تواند از کسی کمک بخواهد.
این اولّین باری بود که مونا را دیدم. به همین سادگی. آن شب وقتی فهمیدم که مونا ادبیات میخوانَد، هر چه از سوسور و پیرس و یاکوبسن و باختین و هر اسم دیگری که میدانستم را به هم ربط دادم و برایش تعریف کردم که نظرش را جذب کنم. فکر کنم موفق هم عمل کردم. آخر سر هم وقتی او را رساندم، شماره ام را به بهانه ی دادن چند کتاب برایش نوشتم.
به خانه رسیدم، فاطمه مثل همیشه خواب بود. اصلاً متوجه نمیشد من چه زمانی میآیم و چه زمانی میروم. نه اینکه بخواهد عمدا به من بیتوجهی کند، همیشه زود میخوابید. به آشپزخانه رفتم. حتی حوصلهی گرم کردن شام را نداشتم. از داخل یخچال کمی عرق سگی برداشتم و چند قلپ نوشیدم. از شدت تلخی کل تنم لرزید و کمی هم حالت تهوّع گرفتم. خودم را به کنار پنجره رساندم و سیگاری روشن کردم. کل آن شب س*کس با مونا را تصور میکردم.
چند روزی گذشت و از مونا هم خبری نشد. دیگر داشتم نا امید میشدم که روز چهارم اس ام اسش را خواندم.
-اگر وقت دارید ممکنه امروز همو ببینیم؟
واقعا خوشحال شدم، اما میدانم که کار درستی نبود. مونا از لحاظ سنی حداقل ده سال از من کوچکتر بود و من هم متاهل بودم. با این وجود حس عجیبی مرا به جلو رفتن دعوت میکرد.
مدت زیادی با هم رفت و آمد نکردیم که تصورات شب اولم واقعی شد. احساس میکردم یک تازگی، یک جور هیجان به زندگی من تزریق شده است. تازه فاطمه هم که اصلا ناراضی نبود. در واقع از چیزی خبر نداشت که بخواهد ناراضی باشد. هر روز با مادرش به پارک بانوان می رفتند، هر روز با دوستانش تلفنی غیبت می کردند، آخر هفته ها با دختر خاله هایش جاده چالوس می رفتند و گهگاهی هم با من سک*ـس میکرد و حرفهای عاشقانه میزدیم. این کل انتظارات فاطمه از زندگی بود. نه علاقهای به ادبیات داشت، نه درکی از تازگی.
نه، من کار بدی نکردم. تازه قرار نبود با مونا ازدواج کنیم که مساله ی سن مطرح باشد. همدیگر را درک می کردیم و از رابطه داشتن با هم لذت میبردیم. بی شک کار درستی کردم.
دست نگه دارید… همین الان که در حال رانندگی هستم، با خودم فکر میکنم اگر این داستان را ادامه دهم و برای دوستانم منتشر کنم چه میگویند؟ میتوانم تک تک نقدها را پیشبینی کنم. احتمالا عده ای بنویسند که به شخصیت مونا نپرداختی و خیلی گذرا از آن رد شدی. ممکن است بعضی همین نظر را راجع به شخصیت فاطمه داشته باشند. شاید هم عدهای بنویسند بیشتر شبیه خاطره بود تا داستان. دقیقاً به خاطر همین دلایل است که ترجیح میدهم اصلاً جلوی زنی که چند صدمتر جلوتر کنار جاده ایستاده و از سرما میلرزد توقف نکنم تا اصلاً داستانی شکل نگیرد!
با سرعت از کنارش عبور میکنم، از آینه که نگاهش میکنم، هنوز کنار جاده ایستاده و دارد از سرما میلرزد.
انصافن خاطره بود هر چقدرم تهش رو ماست مالی کنی.
قشنگ بود
جالب بود
بسیار سطح پایین
با تعریفی که از این سایت شنیده بودم بد جوری توی حالم خورد .
این جور نوشته ها تمرین های افراد علاقمند به نوشتن است و نباید در سایت های ادبی به نام داستان منتشر شود
بالاخره بایدیه همچین جایی باشه که این افرادنوشته ها وشعراشون رو به اشتراک بزارن تا نقد بشه وایراداشون برطرف بشه وپیشرفت کنند وگرن که چندتا استاد دورهم جمع میشدن وماهم بهرِچه چه وبه به می آمدیم….
خیلی لذت بردم
آفرین به این همه خلاقیت و استعداد
خیلی لذت بردم
آفرین به این همه خلاقیت
چقدر لذت برده که دوبار نوشته
بخندم یا گریه کنم به حال ادبیات روبه زوال
ساده اما عمیق!
خیلی روون و جذاب بود.
دوستش داشتم مثل همه ی داستان هات.
اقا عالی بود.خوشم اومد.ضد حال آخرش باحال بود?
دو تا سوال :1_تکلیف کارگاه بوده؟ 2_داستان فالگیرها ی استاد موسوی رو خوندید؟!
چون خیلی شبیه بودن.مخصوصا اینکه بند یکی مونده به آخر فالگیرها و بند یکی مونده به آخر داستان شما میشه گفت ضد داستانن.هر دو زن دارن و با یه دختری که دنباله ادبیاته آشنا میشن و …
ذهن آشفته و سک*سیستی یه جوون ایرانی رو به تصویر کشیدی:اما میدانم که کار درستی نبود…بی شک کار درستی کردم.?
مزخرف بود واقعا لذت نداشت
خیلی خوب و جالب بود
بد نبود خوب هم نبود
تیترش خیلی مضخرف بود
ولی داستانش عاطفی و بسیار زیبا
در کل خوب بود
خوب بود داستانش باحال بود بخصوص قسمت اخرش که باید از کنارش گذشت
واقعا لذت نداشت
جالب بود
ولی تیترش چرت بود
واقعا که چرت و پرت بود
توصیه میکنم بیشتر کتاب بخون
تو فقط جای شخص اول داستان گذاشته شده بودی جای اسم ها رو تغیر داده بودی
و این خاطره را از کسی دیگر شنیده بودی
متاسفم برات