چشمهایم برای تو زندگی می کند
حتا همین حالا
که سکوت نگذاشت
چشمهایت را ببینم
غشای داخلی بدنم
تمامت را لمس می کند
حتا همین حالا
که سلول سلول روی هم…نشدی
تا از پستانهایم شیر…نخوردی
نبضم،قلبم گردش خونم
احمق اگر نبود
درونم می چرخاندمت
تا به دنیایی پر از خون و جهالت پشت نکنی
می خواهمت
حتا همین حالا
که جهان به انفجاری تازه می اندیشد
من به تو
و تو را نمی دانم
و هر چه جلوتر می روم
هر چه ادامه می دهم
باید برگردم
باید تو را میان کیسه ای…خالی…خالی کنم
می خواهمت حتا همین حالا
که نبضم،ضربانم،قلبم
نمی گذارد سراپا بایستم
ب ایستم،ب ایستم ب ایستم
این
چندمین روز است نشسته ام
کاظم یاراحمدی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *