از لحظهای که رسید اینجا
با اینکه شکل یه رویا بود
کابوس توو چمدونش داشت
چشمش مرکب خالص بود
اما شبیه همه اونم
ناخالصی توو جنونش داشت
ابرا رو جوری صدا میزد
جوری به ابرا میگفت بارون
که آسمونو کسل میکرد
بارونو موقع باریدن
با گرد و خاک به پا کردن
پایین نیومده گل میکرد
با خوبیای بدون حد
میخواست خدا بشه تا شاید
دنیا بچرخه رو انگشتش
پروانه بودم و بالم شد
بالی که مال پریدن بود
اما توو دایرهی مشتش
قطب مخالف من بود و
حتی مخالفت عقلم
باعث نشد بره از یادم
قلبم که رفت نفهمیدم
قلبم که مُرد نتونستم
باور کنم که نمیخوادم
بارون شدم رو سرم گل شد
عاشق شدم ولی عاقل شد
سهمم از عشق همینقد بود
با قصد غرق شدن رفتم
بیرحم بود و نجاتم داد
اینجای قصهی ما بد بود
از لحظهای که رسید اینجا...
[دستی که چترِ روی سرم میشد
پایی که کاش همسفرم می شد
با فاصله رفاقت خوبی داشت
چون سنگ بود طاقت خوبی داشت]
نیلوفر محمودی
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی صلت کدوم قصیده ای ای غزل…..اینکه تو عاشق باشی ..
معشوق تورا فقط به اندازه ذهن کوچکش قضاوت کند……درد اور است…..مکاشفه های حمید….