افاده‌ای‌ها، داستانی از وودی آلن
ترجمه: اسدالله امرایی

کارآگاه خصوصی بودن هم مصیبتی است. آدم از صبح تا شب باید با هزار جور جانور سر و کله بزند. به همین دلیل، وقتی آن مردک حیف‌نان ورد بابکوک سرش را انداخت پایین و به دفترم آمد تنم مورمور شد.
گفت: “کایزر؟ کایزر لوپوویتس؟”
درآمدم که: “روی جواز کارم این‌طور نوشته”
“دستم به دامنت، باید هر طور شده به من کمک کنی! یکی مرا عاجز کرده و مرتب سرکیسه‌ام می‌کند”
مثل بید می‌لرزید. لیوانی گذاشتم روی میز و به طرف او سراندم. بطری الکلی را که برای مصارف غیرپزشکی دم دست داشتم، به او دادم.
“بهتر است بنشینی و با آرامش کامل همه‌چیز را توضیح بدهی”
“ببینم، قول می‌دهی به زنم حرفی نزنی؟”
“آقای ورد، بهتر است با من روراست باشی. ولی من نمی‌توانم قول بدهم”
سعی کرد برای خودش نوشیدنی بریزد. ولی دستش چنان می‌لرزید که صدای به‌هم خوردن لیوان و بطری تا سر خیابان هم می‌رفت. نصف نوشابه را توی کفشش ریخت.
گفت: “من بدبخت کارگرم. تعمیرکار اسباب‌بازی‌های اجق‌وجق که وقتی دست به آن می‌زنی، برق می‌گیردت”
“خوب؟”
“می‌دانی، خیلی از مأمورها و دم‌کلفت‌ها، مخصوصاَ توی وال‌استریت از بازی با آن کیف می‌کنند”
“حاشیه نرو. برو سر اصل مطلب. من حوصله ندارم”
“من کلی آوارگی کشیده‌ام. می‌دانی که تنهایی خیلی سخت است. نه، فکر بد نکن، ببین کایزر! من اساساً روشنفکر هستم. یک انتلکتوئل واقعی! می‌دانی آدم خیلی راحت می‌تواند هر که را دلش خواست پیدا کند. ولی خوب زن‌های فهمیده و روشنفکر حکم کیمیا را دارند”
“ادامه بده”
“راستش، تعریف این دخترک را خیلی شنیده بودم. هجده سال داشت. یک دانشجوی اهل بخیه، پولی می‌گرفت و می‌آمد درباره هر موضوعی بحث می‌کرد. تبادل نظر، می‌فهمی که؟”
“دقیقاَ، نه!”
“ببین سوءتفاهم نشود. زنم خیلی فهمیده و خوب است. ولی خوب از پاوند و الیوت سر درنمی‌آورد که بنشیند و با من بحث کند. وقتی با او عروسی کردم، خبر نداشتم، بعدا فهمیدم. دنبال زنی بودم که از نظر روحی و فکری مرا تغذیه کند و محرک و مشوق من باشد. حالا اگر پول هم می‌گرفت، مفت چنگش. من نمی‌خواستم زیاد قاطی ماجرا بشوم، یک تجربه سردستی روشنفکری کفایت می‌کرد. بعد هم راهی‌اش می‌کردم برود. فکر بد به سرت نزند کایزر، من آدم زن و بچه‌داری هستم. اهل اختلاط و این بحث‌ها هم نیستم”
“این قضیه چند وقت ادامه داشت؟”
“شش ماه. هر وقت ویرم می‌گرفت. به”فلاسی”تلفن می‌کردم. رییس بود و فوق‌لیسانس ادبیات تطبیقی داشت، او هم نامردی نمی‌کرد و یک روشنفکرش را می‌فرستاد سراغ من، از آن فهمیده‌ها”
فهمیدم. از قرار، آقا از آن مردانی بود که نقطه ضعفش زن فهمیده و روشنفکر است. دلم برای مردک حیف‌ نان می‌سوخت. ابله! فهمیدم که کلی از این‌ها هستند که جانشان درمی‌رود چهارتا کلام روشنفکری با جنس مخالف اختلاط کنند و یک پولی هم بدهند و ویرشان فرو بنشیند.
“حالا طرف تهدید می‌کند که به زنم می‌گوید و باج می‌خواهد”
“کی باج می‌خواهد؟”
“فلاسی، ناکس‌ها توی اتاق هتل جاسوسی می‌کردند و نوار مرا در حال بحث سر سرزمین بی‌حاصل الیوت و سبک رادیکال او ضبط کرده‌اند. در بعضی جاهای بحث خارج زده‌ام. حالا ده هزارتا می‌خواهند وگرنه سراغ کلارا می‌روند. کایزر دستم به دامنت. باید کمکم کنی. کلارای بدبخت، بفهمد دق می‌کند”
شستم خبردار شد، موضوع دار و دسته دخترهای تلفنی قدیم بود. شایعاتی شنیده بودم که بچه‌های مرکز دنبال پرونده گروهی زن تحصیل‌کرده هستند. ولی تا جایی که خبر داشتم دار و دسته آن‌ها متلاشی شده بود.
“شماره تلفن فلاسی را بگیر!”
“چکار کنم؟”
“آقای ورد پرونده شما را قبول می‌کنم. روزی پنجاه دلار به اضافه هزینه‌های جانبی. حالا برو کلی اسباب‌بازی تعمیر کن تا پولش را دربیاوری”
“هرچه باشد ده هزار تا نمی‌شود”
تلفن را برداشت و شماره گرفت. گوشی را از دستش گرفتم و چشمکی زدم. یواش‌یواش از او خوشم می‌آمد. چند لحظه بعد صدای کسی از آن طرف درآمد. و هرچه توی ذهن داشتم بر زبان آوردم: “گمان می‌کنم بتوانید یک بحث یک ساعته را برای من جور کنید”
“البته عزیز جان، راجع به چه موضوعی می‌خواهی بحث کنی؟”
“دلم می‌خواهد راجع به ملویل بحث کنم”
“نهنگ سفید یا رمان‌های کوتاه‌ترش؟”
“چه فرقی می‌کند؟”
“نرخش فرق دارد. همین. قیمت سمبولیسم هم نرخش فرق دارد”
“برای من چقدر آب می‌خورد؟”
“پنجاه تا صد چوب برای موبی دیک. بحث تطبیقی بین ملویل و هاثورن را هم بخواهی، با صد چوب جورش می‌کنم”
“نرخش عادلانه است”
آدرس و شماره اتاقم را در پلازا به او دادم.
“چه شکلی باشد؟”
گفتم: “آن را می‌گذارم به سلیقه خودت”و گوشی را گذاشتم.
صورتم را تراشیدم. مقداری قهوه تلخ قرقره کردم و چند تا راهنمای خلاصه ادبی را ورق زدم. ضربه‌ای به در خورد. در را که باز کردم دختر جوان موسرخی دم در بود. درست مثل یک کپه بستنی وانیلی.
“سلام! من شری هستم”
لامذهب‌ها عجب حسی داشتند، می‌دانستند با خیالات آدم چطور بازی کنند. موی صاف بلند، کیف چرمی، گوشواره نقره‌ای، بدون آرایش. گفتم: “تعجب می‌کنم، چطور جلوت را نگرفتند؟! خبرچین‌ها روشنفکرها را فوری می‌شناسند و یقه‌ شان را می‌گیرند”
“چقدر ساده‌ای. یک پنجی کف دستشان بگذاری رام می‌شوند”
تعارف کردم بنشیند و گفتم: “شروع کنیم”
سیگاری روشن کرد و یکراست سر اصل مطلب رفت: “به عقیده من باید از این دیدگاه شروع کنیم که بیلی‌باد توجیه تقابل خداوند با آدمی است. نه سه پا؟ n’est ce pas”
قپی آمدم: “جالب این‌که همین‌طور است. ولی با برخورد میلتون فرق دارد”می‌خواستم بداند سر در می‌آورد یا نه؟
معلوم بود آمادگی دارد: “نه، بهشت گمشده فاقد ساختار جانبی بدبینی است”
فس‌فس‌کنان گفتم: “درست. درست. کاملا حق با شماست”
“گمان می‌کنم ملویل بر فضایل معصومیت در مفهومی زیرکانه ولی ظریف صحه گذاشته است. شما موافق نیستید؟”
خوب به او میدان دادم بتازد. کم سن و سال بود ولی فنون و رموز روشنفکربازی را فوت آب بود، قرص و محکم عقاید خود را بیان می‌کرد؛ اما معلوم بود رفتارش تصنعی است. تا می‌آمدم نظری تازه مطرح کنم، پاسخی توی آستین داشت: “بلی بلی! کایزر. عجب مفهوم عمیقی! بنازم. به این می‌گویند برداشت افلاطونی از مسیحیت. چقدر خنگم، چرا از همان اول متوجه نشدم”حدود یک ساعت از هر دری سخن راندیم. گفت که باید برود. یک اسکناس صدی کف دستش گذاشتم.
“ممنونم عزیز”
“اگر با من راه بیایی باز هم گیرت می‌آید”
“سر در نمی‌آورم”
کنجکاوی‌اش را برانگیختم، دوباره نشست.
“فرض کن بخواهم یک میهمانی بدهم؟”
“چه جور میهمانی؟”
“مثلاَ دو خانم بیایند و درباره دیدگاه‌های نوام چامسکی بحث کنند؟”
“معرکه است!”
“اگر دلت نخواست فراموشش کن…”
گفت: “باید با فلاسی حرف بزنی. خرج برمی‌دارد مفتی که نیست”
حالا وقتش بود که دستم را رو کنم. نشان کارآگاه خصوصی‌ام را مثل برق درآوردم. حالی‌اش کردم که رودست خورده.
“چی؟”
“من کارآگاهم عزیز! بحث ملویل در برابر پول طبق ماده 802 جرم است. باید تشریف ببرید یک مدت آب خنک میل کنید”
“مردک لجن!”
“بهتر است مقر بیایی و با خود من کار را تمام کنی، وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. مطمئن باش که توی زندان نازت نمی‌کنند”
ناگهان بغضش ترکید: “کایزر مرا ول کن بروم. برای تکمیل دوره فوق‌لیسانسم پول لازم داشتم. دو بار تقاضای بورس من رد شد. خدایا کمکم کن!”
همه‌ی داستان را ریخت وسط. محل تولدش، اردوگاه تابستانی سوسیالیست‌ها و می‌گساری بی‌بندوبار! از آن دانشجوهای خرخوان بود. هر کتاب فلسفه‌ای که پیدا می‌کرد یک مداد دست می‌گرفت و توی حاشیه‌اش می‌نوشت “صحیح است. کاملا!”فقط یک جا از خط خارج شده بود.
“من پول نقد لازم داشتم. یکی از بچه‌ها گفت مرد زن‌داری را می‌شناسد که زنش درک عمیقی ندارد و خیلی به بلیک علاقه نشان می‌دهد. از قرار خودش نمی‌توانست از عهده برآید و آن را جمع‌وجور کند. گفتم حاضرم پولی بگیرم و درباره بلیک حرف بزنم. اوایل خیلی دستپاچه می‌شدم و کلی سرهم‌ بندی می‌کردم. طرف اصلاً حالی‌اش نبود. دوستم می‌گفت از این خل‌ها و مشنگ‌ها زیادند. قبلا هم مچ مرا گرفته‌اند. یک بار توی اتومبیل پارک‌ شده‌ای نقد و نظر می‌خواندم که گیر افتادم. یک بار هم توی تنگل‌وود جلوم را گرفتند. با این مرتبه شد سه بار، بخشکی شانس!”
گفتم: “خیلی خوب مرا ببر پیش فلاسی”
لبش را گزید و گفت: “کتاب‌ فروشی دانشگاه هانتر، یک پوشش است”
“چطور؟”
“مثل چاپخانه‌های مخفی که ظاهرا آرایشگاه هستند”
فوری با مرکز تماس گرفتم. به او گفتم: “خیلی خوب تو آزادی. ولی حق نداری از شهر خارج شوی”
با قدرشناسی نگاهم کرد.
سرم را انداختم پایین و به کتاب‌ فروشی دانشگاه هانتر رفتم. فروشنده مرد جوانی بود که چشم‌های خماری داشت. جلو آمد و پرسید: “امری داشتید؟”
“من دنبال یک نسخه اختصاصی تبلیغات برای خودم می‌گردم”شنیده‌ام که نویسنده چند هزار نسخه برای دوستان چاپ کرده.
“باید ببینم، یک خط مستقیم با مایلر داریم”
میخ او شدم و گفتم: “شری مرا فرستاده”
« خوب از اول می‌گفتی. برو پشت.»
دکمه‌ای را فشار داد و یکی از قفسه‌ها کنار رفت. و من مثل یک بره وارد دم و دستگاه فلاسی شدم.
کاغذ دیواری‌های با رنگ تند و دکورهای دوران ملکه ویکتوریا اولین چیزی بود که به چشم می‌آمد و حال و هوای حاکم بر اتاق را تشکیل می‌داد. دخترهای رنگ‌ پریده با عینک‌های قاب‌ مشکی و موهای صاف روی کاناپه‌ها ولو شده بودند و با ولع خاصی کتاب‌های کلاسیک را ورق می‌زدند. یک موطلایی مرا که دید، نیشش باز شد و گفت: “والاس استیونس، نه؟”از قرار فقط روشنفکر بازی درنمی‌‌آوردند، احساسات و عواطف شبیه به عرفا و بزرگان ادب را هم چاشنی‌اش می‌کردند. البته نه به این مفتی، با پنجاه چوب یک روایت خشک خالی گیر آدم می‌آمد، با صد تا، نوار هم قرض می‌داد، شام می‌خورد، بعد اوج احساسات روشنفکرانه‌اش را با قیافه شش در چهار به نمایش می‌گذاشت. با صدوپنجاه چوب، دو تا دوقلوی روشنفکر می‌‌آمدند و موسیقی کلاسیک یا پاپ و راک گوش می‌دادند و دائما لب ورمی‌چیدند و به‌ به چه‌ چه می‌کردند. با سیصد دلار آثارشان را هم می‌شد ببینی. یک موخرمایی قلمی جهود تظاهر می‌کرد که می‌خواهد شما را به موزه هنرهای معاصر ببرد، اجازه می‌داد رساله فوق‌لیسانس او را بخوانی و طرف را به بحث و جدل و جیغ و داد درباره دیدگاه‌های فروید و برداشت او از زنان می‌کشید و اگر حریف دلش می‌خواست یک خودکشی تصنعی هم برای او می‌کرد. برای بعضی بهتر از این نمی‌شد. مشنگ‌های عوضی! این نیویورک جداً چه باغ‌وحشی است!

صدایی پشت سرم بلند شد: “خوشت می‌آید ؟ “ناگهان برگشتم و لوله یک کالیبر 38 راست صورتم بود. من خیلی پوست کلفتم، ولی راستش این بار جا خوردم. فلاسی بود، لعنتی. صدا همان صدا بود. فلاسی یک مرد بود. صورتش را پشت یک ماسک پنهان کرده بود.
فلاسی گفت: “هیچ وقت نمی‌توانی به خودت بقبولانی. من هیچ مدرک دانشگاهی ندارم. همان سال اول مشروط شدم و اخراجم کردند”
گفتم: “لابد به همین دلیل صورتت را پوشانده‌ای”
گفت: “می‌خواستم هرطور شده خودم به پست سردبیری بررسی کتاب نیویورک تایمز دست پیدا کنم. ولی باید خودم را آدم مهمی جا بزنم. آدمی مثل لایونل تریلینگ منتقد معروف، باقی کار راحت بود، از هر مطلبی یک تکه برمی‌داشتم و چهار تا فعل و فاعل را عوض می‌کردم. برای جراحی پلاستیک به مکزیک رفتم. یکی توی سوارش، دکترا داشت. پولی می‌گرفت و آدم را شبیه تریلینگ می‌کرد. اما یک جای کار عیب کرد. من شبیه آئودن شدم و صدایم هم صدای مری مک‌ کارتی شد. من هم مجبور شدم از راه غیرقانونی وارد شوم”
تا آمد به خودش بجنبد و ماشه را بچکاند، وارد عمل شدم و با یک فن سریع تپانچه را از دستش درآوردم. مثل تاپاله روی زمین ولو شد و هنوز فس‌فس می‌کرد که سروکله پاسبان‌ها پیدا شد. گروهبان هومز گفت: “کایزر گل کاشتی! کار ما که تمام شد، اف. بی. آی هم آقا را لازم دارد. موضوع سرکیسه‌ کردن چند قمارباز و قاچاق یک نسخه حواشی‌دار دوزخ‌ دانته است. ببریدش”
آن شب یکی از پرونده‌های خودم را می‌خواندم. طرف اسمش گلوریا بود. موطلایی، یکی از این لیسانس‌های کیلویی هم داشت. با این تفاوت که گرایش او به تربیت بدنی بود. چه احساس خوشی به من دست داد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *