قرار بود صبح ِ یک روز تابستانی به مدت 18 ساعت نباشد و کسی هم امکان تماس با او را نداشت. تلفنش قرار بود 18 ساعت خاموش باشد. هیچ کس از جرمی که آمادئوس مرتکب شده بود خبری نداشت و البته خود او هم در جریان چند و چون آن نبود و حالا پس از تلاشهای بیوقفهی وکیلش در دادگاههای متفاوت با قضات مختلف در تجدید نظرهای گوناگون، مجرم بودنش اثبات شده و باید برای اجرای حکم –صبح ِ یک روز تابستانی– به مدت 18 ساعت به یک مکان نامعلوم میرفت و حالا 3 روز به آن صبح مانده بود.
روز اول
آمادئوس مثل همیشه با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به دستشویی رفت و چهرهی خودش را در آینه نگاه کرد. بعد به اتاق نشیمن رفت و خدمتکارش را که حتما تا آن زمان رسیده و مشغول مرتبسازی اطراف خانه از اتفاقات شب پیش بود صدا زد. علاقه ای به میز بزرگ غذاخوری آشپزخانه نداشت و به همین خاطر یکی از عسلیهای داخل نشیمن را به عنوان غذاخوری استفاده میکرد. خدمتکار –میز صبحانه در دست– وارد اتاق شد و بعد از قراردادن آن روی عسلی، دو دست خود را مشت کرد و به سمت آمادئوس گرفت.
“نمیشه به سلیقهی خودت امروز یکیشو انتخاب کنی؟”
“خیرآقا… شما که رسم و رسومات رو بهتر از من می شناسید… روح بزرگوار مادرتون حتما دچار عذاب خواهد شد اگر بخواهید مراسم صبحگاهی رو بسپارید به یک نفر دیگه…”
“باشه باشه…”
آمادئوس می دانست که اگر مراسم را به جا نیاورد یک سخنرانی کامل از تاریخچهی زندگیاش و اینکه مادرش چطور سالها در خانواده این رسم را حفظ کرده باید بشنود.
اما مشکل آمادئوس؛ تنها مسالهی انتخابِ تصادفی هر روزهی یکی از دستها نبود. او دو مشکلِ مهم ِدیگر هم داشت:
از انتخاب تکراری بین دو گونهی سیاه و سفید خسته شده و دلش میخواست آپشنهای دیگری را هم به تنوع غذایی صبح خود اضافه کند.
به خاطر برگزاری این مراسم بسیار پراهمیتِ برگزاری صبحانه، سالها میشد که از وین خارج نشده بود. حتی اخیرا که درخواست او را برای یک آدیشن در شهر هالیوود پذیرفته بودند، احساس عذاب وجدان می کرد. اینکه اگر به مدت یک هفته شهر را ترک کند چه اتفاقی خواهد افتاد و دودمان خانوادگیاش قریب به یقین به باد میرفت. اگرچه از خانوادهی پر عظمتِ آنها که جزو نزدیکان به دربار ملکه بودند تنها خود او باقی مانده بود و البته ملکه هم حافظهاش را از دست داده و چندان خاندان ِ شواینگرها را به خاطر نمیآورد.
دست راست را با بیحوصلگی انتخاب کرد. لعنتی… یکی از گونهی سیاه که چند روز بود همان را میخورد از دست خدمتکار بیرون آمد.
“اون یکی دستت رو هم باز کن”… این را از روی عصبانیت و با همراهیِ فریاد گفته بود. بله… خدمتکار کلک نزده بود. آمادئوس چند روز بود که با ظن و بدبینی خدمتکار را میپایید. به نظرش او هرروز فقط یک گونهی سیاه را در دستانش قرار میداد تا او را بچزاند. اما گونهی سفید از دست خدمتکار پایین پریده و روی قالیچهی ابریشمی زیر عسلی افتاد. بلند شد؛ خودش را تکاند و به سرعت محل حادثه را ترک کرد. کوتولهی سیاه روی میز قرار داشت و با بیحوصلگی دستانش را توی موهای سیاهترش فرو کرده بود. آمادئوس به اتاق مطالعه رفت و پس از چند دقیقه با چاقوی نقرهای در دست برگشت و آن را به آرامی روی عسلی قرار داد. کوتولهی سیاه که حوصلهاش از گفتگوی به نظر احمقانهی آنها سر رفته بود، چاقو را به سرعت برداشت و نگاه پرتی به خدمتکار کرد. خدمتکار خندهی کوتاهی کرد و با دست اشاره کرد که بفرمایید. کوتوله با خشونت رگ دستش را برید و بعد ضربهای به گردن خود زد و روی عسلی افتاد. تمام عسلی دوباره سفید شد و آمادئوس شروع کرد به لیس زدن. خدمتکار لاشهی کوتوله را برداشت و به سمت آشپزخانه و مهیّا کردن ناهار رفت.
عصرها آمادئوس چندین برنامهی متفاوت داشت. تمرین بازیگری برای آماده کردن آدیشن برای هالیوود و بعد از آن، تمرین برای معشوقهاش که در مرکز وین با همسر و کودک 5 سالهی خود در خیابان فیشر اشتراسه زندگی میکرد. آن روز هم با معشوقهاش قرار بود به سینما بروند، مشروط به اینکه همه چیز مهیا شود و مشکلی برای نوبلا –معشوقهی آمادئوس– پیش نیاید. مثلا یکهویی به یک شام خانوادگی دعوت نشوند و یا اینکه فیونا –دختر 5 ساله ی معشوقه اش– پا را توی یک کفش نکند که می خواهد با مادرش باشد نه با پدر. به هر حال همه چیز در رابطه و زندگی آمادئوس بر مبنای یک احتمال و انتخاب تصادفی پیش می رفت. از چون و چرای رابطهی آمادئوس با نوبلا، دخترِ اصالتا ایرلندی و اینکه چطور با هم آشنا شده بودند اطلاعات زیادی در دست نیست و حتی پس از بازپرسیهای متفاوت در دادگاه سلطنتی وین هم، چرایی بودنِ این دو کنارِ یکدیگر هرگز مشخص نشد.
گویی مشکلات احتمالیِ پیش نیامده و نوبلا –که از تحقیقات در زندگیِ کوتولهها متوجه شدهاند که رابطهی نزدیکی با نیاکان جیمز جویس نویسندهی ایرلندی داشته است– موفق شده بود در سینمای کابولایشنرموا با آمادئوس دیدار کرده و فیلم ببینند.
روز دوم
ساعت 11 صبح به دلیلی نامعلوم، پزشک خانوادگی شواینگرها وارد خانهی آبا و اجدادی آمادئوس شده و پس از جلسهای 8 ساعته آنجا را ترک کرده بود. آمادئوس و نوبلا دائما نگران یکدیگر بودهاند. مخصوصا نوبلا که حالا میدانست چارهای برای آمادئوس جز رفتن و اجرا کردن حکم ِ ناشناختهاش نمانده است. به همین خاطر حتی در بحرانیترین زمانهای ممکن تلفنهایشان را خاموش نمیکردند و حالا قرار بود که 18 ساعت از آمادئوس خبری نداشته باشد. این قضیه هر دوی آنها را نگران میکرد.
روز سوم
با اینکه خدمتکار اصرار ِ زیادی داشت که مراسم به شکل طبیعی برگزار شود، دلش اما برای آمادئوس سوخته و او را راهنمایی کرده بود تا بتواند کوتولهی سفید را انتخاب کرده و لااقل پیش از رفتن برای غیبت 18 ساعتهاش؛ از تنوع غذایی برخوردار باشد.
عصر آنروز نوبلا با هر ترفندی که میشد از خانه بیرون زده و بعد از سر زدن به کتابفروشی اسکاروایلد برای خریدِ کتابی برای آمادئوس راهی خانهی او شده بود.
ساعت 8 شب جلوی در سفید فلزی منزل شواینگرها یکدیگر را در آغوش گرفته وآمادئوس به نوبلا گفته بود که قرار است بعد از روز اجرای حکم مدتی به هالیوود برود. این خبر گویی نوبلا را شوکه کند باعث شده بود که آنها دوباره به داخلِ خانه و اتاق خواب آمادئوس برگردند. برق ِ اتاق را خاموش کرده و فقط پچ پچ میکردند، لذا کسی از دیالوگهای رد و بدل شده بین آنها خبری ندارد. پس از حدود یک ساعت دوباره از اتاق بیرون آمدند و اینبار آمادئوس حاضر شده بود تا بتواند تا نزدیکی فیشراشتراسه نوبلا را همراهی کند، البته طوری که همسرش نبیند. تنها مشکل نوبلا و آمادئوس همسرِ نوبلا بود وگرنه مشکل دیگری نداشتند.
روز چهارم
خدمتکار صدای آمادئوس را نشنیده و بعد از نگرانی وارد نشیمن شده بود. عسلی سیاه و جسدِ کوتوله روی آن افتاده بود. باز هم آمادئوس خارج از قاعده رفتار کرده و احتمالا روح مادرش دچار عذاب میشد. لاشهی کوتوله را برداشت و حس کرد خانه به طرز غریبی در سکوت فرو رفته است. روی میز آشپزخانه یک کتاب نیمهباز قرار گرفته بود که نام نویسندهای ایرلندی را بر خود حمل میکرد. خدمتکار با ظن تمام به سمت انبار رفت.
ساعت 10 صبح همان روز
آمادئوس رو به اسکله ایستاد. دستهایش را بال کرد. صدای آواز اقیانوس و مضطرب کردن مدام به صخرههای مرجانی، باد را به صورتش نواخت. ریتمی منظم روی ذهنش تکرار میشد. میخواست بپرد. چشمهایش را بست. ذهنش خارید. به او گفته بود اگر به خاطر فیونا نبود حتما همان لحظه از روی تخت، برهنه با آمادئوس میرفت. کشتی جیغ کشید، جیغ مدام. آمادئوس گریه کرد. اگر به خاطر فیونا نبود. مهم نیست، اتریش هم کشور خوبی بود. برای معشوقهی آمادئوس اتریش یک کشور جهان سومی نبود. موسیقی داشت و سرگرمیهای بعدازظهر. معشوقهاش بدون او تنها میشد قبول، اما… اما… اما… اما برگشت، تا پهلوی کشیش اعتراف کند. اگر چه سالها بود که اعتقادش به کلیسا را از دست داده بود. تلفن را از توی جیب بیرون آورد و خاموشش کرد. ساعت 10 و 15 دقیقه بود. کوتولهها از لابلای تخته پارههای کپکزدهی اسکله به زور خود را بیرون کشیدند؛ از پاهای آمادئوس بالا رفتند. موهای بدنش تابیدند سمت بیرون. چشمهایش را خوردند و تکهتکهاش کردند و هر تکه به یک مرغ دریایی هدیه شد. چشم راست آمادئوس از بالا اقیانوس را نگاه میکرد و چشم چپش سمت شمال میرفت. برای آدیشن. در هالیوود.
نمیدونم چی بگم داستان ها همه پر شده از خیانت خیانت و خیانت