: رفیق! گوش کن! این…
این صدای خرخره نیست؟
نفیرِ چاقو در سایههای کرکره نیست؟
تو فکر میکنی آوازهای باران است؟
و روی شیشه شتکهای خون حنجره نیست؟
تو فکر میکنی این…
این فقط براهنی است؟
هزار شیونِ سرخِ هزار دایره نیست؟
[و ردِّ سرخِ ده انگشتِ سرد سُر خوردند]
نگاه کن!
دیگر ماه پشت پنجره نیست…
[بلند میشود از جویها بخار از خون]…
: حسن بخواب! حسن حرفهات مسخره نیست؟
: تو فکر میکنی این بار گرگ با خودِ گرگ
دوباره بر سرِ این قریه در مناظره نیست؟
نگاه کن پوستر را!
نگاه کن!
آیا
فریبِ تازه در این پوزخندِ پُرتره نیست؟
نگو مسیح به صلبی کثیف بسته شده
نگو که مریم پشت چراغ باکره نیست
حیاط مدرسه امن است؟
آن سیاهی کیست؟
بگو که فتحعلیشاه زیر سرسره نیست
زمین به کودکِ در کوچه چشم بسته، ببین!
بگو که خواب جدیدی در این دهاندره نیست
خیالِ طغیان در شعلهی بخاریها
خیالِ طوفان در بادِ توی فرفره نیست
[و بچّه یک کلمه زیر پاککُن میشد]…
از او بپرس: در این حکم جای تبصره نیست؟
□
حسن! بس است چهل سال استغاثه!
که هیچ
به جز صدای دو تا موش زیر مقبره نیست…
حسن صادقیپناه