تُنگی و ماهی‌ام، چشمی، سیاهی‌ام
در امتداد هیچ، توی تباهی‌ام
لذت نبر عزیز از بی‌گناهی‌ام
گشتم، نگرد، نیست! امّید واهی‌ام…

تصویر عاشقی‌ست توی توهمت
روی مُخم پر است از کوبه‌ی سُمت
انگار واقعاً باید کنم گُمت…
از من فرار کن، رنجی الهی‌ام!

من شانه‌خالی‌ام در موی لُخت تو
حرفی نگفته‌تر در گفته‌ها به تو
سنگی شکسته بود هر لحظه‌ای که تو ↓
اصرار می‌کنی «باید بخواهی‌ام»!

در لنگ بودنم هرچند پایه‌ای‌ست
هرچند حاصلش با گاز، مایعی‌ست…
با یک حساب ریز هرچند سایه‌ای‌ست↓
این عشقِ پاکِ کور در بی‌کلاهی‌ام ↓

اما نمی‌شود…! از خواب می‌پرم
سرگیجه‌ای شدی در عمق باورم
دورت زدم؟! بگو: «آن‌جایِ مادرم»!
وقتی که من!
خودم!
محصول «آهـ»ـی‌ام…

در رختخواب هست تن‌پوش تیره‌ات
توی موبایل ماند چشمان خیره‌ات
جای کبودی دندان گیره‌ات…
اما تو نیستی… در بی‌پناهی‌ام

مانده‌ست پیش من این درد مشترک
ردّ منی که توست در گوشه‌ی تُشک
تردید مضحکی‌ست هرچند… به دّرک!
من شعر می‌شوم باید بِداهی‌ام…

باید برای درد درمان بسازمت
من را نبردی و باید ببازمت
شعر است این فقط، رفتی؟! بنازمت…!
«عُذری» و حکمتی‌ست در «عذرخواهی»‌ام!

حالا که شعر شد با رفتنت قشنگ
در جنگ مانده‌ام با خالیِ تفنگ
تو، یک مسافری از خطه‌ی فرنگ
من هم توالتم! من بین‌راهی‌ام!

دیدم بهانه‌ای‌ست تا رد شوم ولی…
از دین ناقصت مرتد شوم ولی…
هی آن کسی که پس، می‌زد شوم ولی…
حالا نمانده اشک در «جانِگاهی»ام!

از چشم من نبار ای آسمانِ بد!
زخمم که مانده است در استخوانِ بد!
هم در زمانِ بد! هم در مکانِ بد!
من اشتباهی‌ام! من اشتباهی‌ام…

 

#شعر از محمد مهدی‌زاده

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *