دیروزها را خاطرت مانده؟
گفتی دل سرزندگی باشیم
در زیر سقف سست این دنیا
با هم، ستون زندگی باشیم
گفتی که هستی، تا بپوشم من
خوشبختی خوشرنگ فردا را
روشن کنم با شمعِ چشمانت
تاریکی شبهای یلدا را
سردم شود، گرمای دستانت
شال لطیف گردنم باشد
من را ببوسی، قدّ آغوشت
اندازهی پیراهنم باشد
امروز امّا در غزلهایم
بیرحمی دستانِ پاییزی
در جامِ سرخ آرزوهایم
خونابههای يأس میریزی
هم میزنی غم را درون من
هر دفعه با دستانِ آزارت
خونِ قلم در سینهام خشکید
با چشمهای شور شنزارت
هی دوره کردم غصّه را هر روز
در گوشههای زخمی خانه
پیدا شدی در هیبت کابوس
هی گم شدم در آشپزخانه
همراه غم در قوری قلبم
قُل میزنم، آهسته میجوشم
سر میروم از روزن چشمم
با تو جهان را تلخ مینوشم!!
سمیه شیخی