که قورتم داده غم دنیا
بس که غرور من عصا خورده
بدبینم از احساسهای خود
پارانویا ذهن مرا خورده
وسواس مزمن روی لبهایم
جایی بهجز شعرم نمیبوسم
بیخود به بالا میدهی ابرو
اورال سرما خوردهی روسم
یک دیگرآزار و خودآزارم
کشتم تو را با خندهی سادیسم
همزن روانم را به هم میزد
میخارمت ای زخم مازوخیسم
طفلی جنایتکار در ذهنم
با دارت دارد میزند بر تن
یک هیتلر توی سرم دارم
جنگ جهانی داخل واژن
خفه شدم در ازدحام درد
شهر شلوغی شعلهام را مرد
سر میبریدم گرگهایم را
در کلّهام ضحّاک پاچه خورد
مردُمگریزی خورده چشمم را
کز کرده روحم گوشهای در غار
عقل فروید از درد من درماند
هنجار من گردید ناهنجار
در قطبهای مخ چلانیده
با جامعهها میستیزیدم
خودگُندهبینی پشت عینک بود
از روی بینی به تو هیزیدم
افسردگی با رخنه در روحم
آرام میگیرد در آغوشم
شلاق گریه صورتم را کشت
از چشمهایم اشک میدوشم
حرف مرا پر میشود هذیان
من در توهّم میشود مفقود
این سندروم مُزمن شده دیگر
ویروس روحم شیزوفرنی بود
مردم به راه راست میرفتند
به دست هم دادند دستهگل
منشی ویزیت من و جنگیر:
آقا بفرما یک ترامادول
فکر و روانی که پریشان است
ادراکهایم سوء ظن هستند
وقتی به فرم شعر مشکوکم
بیشک تمام واژهها مستند
حاد است حالم، رو به تابوتم
افسردگی رد شد جنون دارم
که مغز خود را گاز میگیرم
که شعر دندانم زده هارم
درد مرا میخورد زولپیدم
لرزید از بازو به انگشتم
دستم هوا را میزند تنبک
به صورتم دف میزند مشتم
با چهرهی خود میخورم ناخن
چشم شرابی لوللولم کرد
در جمجمه فیلی که زاییدم
یک قطره اشک خسته کولم کرد
ارّه شدم زخم و زبانم را
زخم صدایم را جویدم دم
چاه دهان از واژه نفرت داشت
با رقص دندانم بریدم دم
با این مسکّنهای بیعرضه
دارد توان میگیرد اندوهم
مُرفین کم آورده شفایم را
دردی که جا خوش کرده در روحم
با قرصهای خواب خرگوشی
قاطی نموده ساعت لالام
از ناخن پا تا خم ابرو
شل میشوم با آلپرازولام
ویروس مرموزیست در جانم
در استخوانهایم تب سردیست
حال از جنون رو به وخامت رفت
شاعر شدن اوج روان دردیست
سوشیانت دریکوندی