۱.
دستمال را روی صورتم میکشم. چند ثانیهای میگذرد و باز خیس از عرق میشوم. با شنیدن جملهای از مرضیه روی صورتم فشارش میدهم.
“حاج آقا! شما که غریب نیستین سه ساله هر نذری بگید کردم. این آخریشم که یه زن بیوه رو شناسایی کردیم. خدا شاهده به ابوالفضل! میگفت شوهرش نمیتونسته بچه بیاره رفتم به شوهرم آقا رضا بگم از طرفش یه نذری پر و پیمون بده. شاید این گره وا بشه ایشالا…”
“به پدرتون چرا نگفتین؟ مگه آقا رضا فقط یه حقوق اندک از بازنشستگی نمیگیره؟”
“پدرم…آخه…”
“راحت باش مرضیه خانوم! میترسید چیزی بگید که…یعنی دهن من لقه؟!”
“تورو قرآن نگید حاج آقا این حرفو. شما همهچیز مایین…”
“خوب پس چرا به پدر چیزی نگفتید؟”
“الان سه ساله که…قهریم. سر همون مساله.”
“انگار باید با بچه ها بیایم سمتتون. اینجوری که نمیشه عزیزجان. اونوقت میآی میگی چرا نذرت جواب نمیده؟ خوب علتش همینه که معلولش میشه این حال و روزت!”
“روم سیاه حاج آقا.”
“امشب حالا بحث خطبه رو به خاطر شما تغییر میدم. فقط خوب گوش کن اون بالا منبر چی گفته میشه…حالام غصه نخور. پرده رو بکش پایین!! استغفرالله! مردی گفتن زنی…”
خندهام میگیرد و پرده را پایین میکشم. علی بالای خطبه میرود و دعای کمیل را شروع میکند. صدای سوز دارش اشکم را در میآورد. رضا دقیقاً کنار من پشت پرده نشسته است و شانههایش از اشک با جمعیت میلرزد. خودم را جمعتر میکنم تا تنم به او نخورد. دستمال را در میآورم و آرام جلوی صورتم میگیرم.
پشت پرده دختری افادهای با مانتوی کوتاه قرمز ایستاده است. از قیافهاش میبارد که شیطانپرست است! همین است! همین آشغالها گند زدهاند به آرمانهای انقلاب و دین و ایمان. همهشان جهنمی هستند. عاقبت هرزگی همین بوده و تا ابد خواهد بود. نوش جانشان! بی شرم و حیا…
۲.
پایم به پتو گیر میکند و خم تر میشوم. دستهایم را بستهاند و فرشتگان در دهانم آب حمیم داغ میریزند و مرا داخل آتش میاندازند. من جیغ میکشم و از صف جدا میشوم. همهجایش بینهایت است. کسی جیغ میکشد .یک زن را از سینهاش آویزان کردهاند و دلم هوری میریزد…
در بسته میشود و پریسا با مشمایی مشکی سریع داخل توالت میرود. اشک هایم را پاک میکنم و برای رکعت چهارم خم میشوم.
“سبحان ربی الاعلی و بحمده”
پریسا بیرون میآید و یک دستمال لولهای میکند و با عجله داخل توالت میپرد. دستم را جلوی صورتم میکشم و همانجور که اشک هایم را پاک میکنم صلوات میفرستم. ماه درست وسط پنجره بود و با هر صلوات من در عین نزدیکی دورتر میشد. سرم را بلند میکنم. اطرافم تاریک است. برمیگردم و سمت یخچال میروم. آب توی لیوان میریزد و صدای تخت بلند میشود. صورتش انگار از اول خواب نبوده است. قلبم هوری میریزد و آب را سرمیکشم.
“چن بار ضجه زدین حاج آقا. خبریه؟”
“نه. خوبم”
“وا! چت شده باز؟ تورو جان من… اینجوری گریه میکنی اصلاً… تنم مور مور میشه…”
“هی…من خوبم من خوبم ولی اینجام…اینجامه که داغونه پریسا.”
“هه زارت! الان فک کردی فقط خودت داغونی؟ پس من چی بگم امشب حتی ننم نمیدونه کجام دارم چه گهی…حالا دور از جونت منظوری نداریم. اصلاً بیا اینجا. لوس نشووو به همون قرآنت! بیا صدای قلبمو ببین… شرط میبندم از کل هیکلت خراب تره. آدمایی مث من همینجوری به دنیا میان. با بیل و کلنگ شما قبرشون کنده میشه و میرن… هیچ کسی چیزشم نیست…”
“وا! چه مرگته علی؟ ببین بخدا میرما”
“من گیر کردم پریسا. به خودتم مربوط میشه که دردم چیه. فقط…من دوست دارم. دوست دارم زندگیم باشی محرمم باشی برای همیشه. ولی…”
“ولی چی؟”
“خواهشاً مجبورم نکن کتاب و فیلمایی که میبینی رو ببینم. گناهه… به پیغمبر گناهه!”
پریسا از زیر پتو بیرون میآید و سمت اتاقش میرود. چراغ اتاق را روشن میکند. سوتینش را که بین انگشت پایش گیرکرده به هوا پرت میکند و سریع میگیرد. از ته کیفش صدای چند قرص میآید. هر دو نماشنامهی شکسپیر را داخل آن میگذارد و برای بستن ساکش به سمت کمد میرود. به سمتش میدوم و او را تا روی تخت اتاقش میکشم. خودم را روی تنش فشار میدهم. انگشتم ناخواسته داخل مقعدش میرود.
“کثافت آشغال. از دستت شکایت میکنم! ولم کن پریدم گه… سگ!”
کمکم فهمید که زورش به من نمیرسد. هیچ کتابی داخل قفسه نبود. خورشید توی صورتم میزند و به پاهای خوشکلش دست میکشم. نبود!
صبح زود رفته بود…
۳.
وانتش داخل کوچه میپیچد و پیاده میشود. صورتش انگار که گریه کرده و ترسیده باشد پشت وانت میچرخد. زهرا از طبقه ی بالا صدایش میزند. علی جوابش را نمیدهد و با لنگی تلاش میکند تا خون را پاک کند.
لنگ را داخل جنگل تاریکی که روبرویش بود پرتاب و کند و زیر لب فحشی میدهد. عمامهاش را در میآورد و داخل خانه میرود. تا به زهرا میرسد چادرش را میاندازد و از موهایش تا اتاق میکشد. زهرا میخندد و علی بسم الله را غلیظ میگوید. زهرا هم میگوید و آه و نالهاش بلندتر میشود! علی جلوی دهانش را میگیرد و کار را سریع تمام میکند…
۴.
تاکسی داخل کوچه میپیچد و او پیاده میشود. صورتش انگار که گریه کرده و ترسیده باشد بود. به سمت راننده رفت تا پولش را حساب کند. چیزی که از فکرش رد میشود باعث میشود مکث کند. پارمیدا از طبقهی بالا صدایش میزند:
“اوف حاجی بیادیگه!”
حاجآقا به او لبخند میزند و داخل میرود. موهایش را میگیرد و تا اتاق میکشد. پارمیدا وحشیانه لبش را میبوسد. بسم الله را غلیظ میگوید و دختر بلند به ریش او میخندد. پارمیدا به اوج میرسد و آرام لبخند میزند. علی ضربان قلبش اوج میگیرد و ناگهان روی زمین میافتد و از حال رفته است…”
5.
کنار تخت لیوانی تا نصفه پر از آب است. هرجایی را میبینم بوی او را میدهد! بوی بی توجهیام به او… بوی خیانت… طوری نگاهم میکند که انگار همهچیز گردن من است. دستم را در دستش فشار میدهد و فکرم را انکار میکند. باورش میکنم و زیر پتو میرویم. همه چیز تاریک میشود و بایک اشاره به سمت ستارهای در خارج از کهکشان پرواز میکنیم. لبش را میبوسم و کم کم چشم هایم تار میشود. خون از قلبم با فشار روی صورتش میریزد و تمامش را نجس میکند. خنده اش اوج میگیرد. از دور صدای دعای کمیل وحشیانه سکوت را میشکند. عجیب صورتش شبیه همان تصورم از شخصیت هملت میشود. پولونیوس بیدار میشود!
سرم را بین دست هایم فشار میدهم و گریه میکنم. تمام صورتم خونی میشود. به تن بیجانش که خونی شده است نگاه میکنم. تمام تخت خونی است. چشم هایش درشت است و سقف اتاق را بدون پلک زدن نگاه میکند. بلند میشوم. چاقو را زیر شیر آب میشویم و آرام صلوات میفرستم. تمام تنم شروع میکند به لرزیدن. تلفن همراهم را از جیبم در میآورم تا به رضا زنگ بزنم. خاموش است… چندین و چند تماس بیپاسخ… خواستم به مرضیه زنگ بزنم تا فردا صبح تمام کتابهایش را تحویل کتابخانه بدهد. لبش را میبوسم و روی کولم میگذارمش. وانت را جلوی در قبرستان میگذارم تاجایی برای دفن کردنش پیدا کنم. پیدا میکنم. پایم به چیزی گیر میکند و از دستم ول میشود. آخ میگوید! حتما خیالات کرده ام. او مرده است. سرم را بلند میکنم و سریع نور ماه توی چشمم میزند و میسوزاند. به این فکر میکنم بسوزانمش یا چالش کنم تا گناهش سبکتر باشد!
خمتر میشود تا لبش را ببوسم. لبش مزهی تعفن میدهد…!