آن شب صدای گریهی زن بود
در بغضهای خستهی باران
پاییز را بدون تو میریخت
در کوچههای خلوت تهران
در مظهر قصیدهی چشمت
نقش زنیست غمزده، با شعر
فریادی از تبسمِ بیروح
لبهای سرخِ نمزده با شعر
نقش زنی که داشت غزلوار
بر نعشِ مرد خاطره میشد
ازخود تو را برید، ولی باز
با زخم عشق، باکره میشد
فرجام فصل وحشی عشقت
خون- پارههای آتش و سنگ است
میفهممت، پرندهی زخمی!
حالا دلت برای که تنگ است؟!
لطفا نگو، دوباره ببخشم…
با تیرها به قلب تو، خوردن!
در سرزمین حسرت و نفرت
از شوکران خون تو مردن!
میفهممت هنوز، عزیزم…
این یوسفی که رفته به چاهت،
دیگر نمیرسد به تو اینبار
این جادههای چشم به راهت…
آرزو حاجیخانی