دختری روبهروی من خیره
پشت این چشمها چهها دارد؟
اشکهایش، سکوت لبهایش
یک نگاه پر از صدا دارد
روح او شاید از بدن رفته
غرق وحشت شده تمام تنش
یک کبودی دهنکجی میکرد
از پس پارگی پیرهنش
کودکیاش خزیده زیر پتو
زندگی را به ناخوشی کرده
خط ممتد به روی ساعد دست
جای تیغ است، خودکشی کرده
حرفهای اسیر تنهایی
ماهی و سنگ و تنگ توخالی
مادر ترسها همه یکیاند
رفتن آبروی پوشالی
خسته از این تباهی دیرین
همدم خوابهای بیخوابیست
چه کسی گفته مردها مَردند؟
چه کسی گفته آسمان آبیست؟
پدرش سفت و سخت میگوید:
«دخترم باید ازدواج کند»
آخر افترا به شرطی که
طبق قانون، بدن حراج کند!
روزگاری به سان گل بوده
شاید این ساقهای که پژمرده
شاید از قبر او جوانه زند
زندگیای که سالها مرده
در تکاپوی گفتن چیزیست
اشک خودکار، روی دستنویس
کودکی جیغ میزد و دنیا
بارها گفت در جوابش: «هیس!»
علیرضا برجعلی