یک روز با حالت تهوع از خواب بیدار شدم و فهمیدم حاملهام. الان شکهایتان شروع میشود که چطور میشود یکهو فکر کنی حاملهای و بروی چک کنی و بفهمی که بله حاملهای. همین اول بگویم که من اصلاً انتظارش را نداشتم. چون ما فعلاً قصد بچهدار شدن نداشتیم. ملیحه قرار بود شغلش را عوض کند و بعد اگر اوضاع خوب پیش میرفت و میتوانستیم یک خانهی بزرگتر از این ۴۰ متر بگیریم، آنوقت میرفتیم سراغ بچهدار شدن. مخصوصاً اینکه من هنوز ۲۸ سالم است و حسابی برای حاملگی وقت دارم. ملیحه هم اگرچه ده سال از من بزرگتر است اما حال و حوصلهی بچهها را حتی بیشتر از من دارد. جریان اینجوری بود که تهوعم روز به روز بیشتر میشد، مخصوصاً اگر میرفتم توی آشپزخانه. ملیحه همینجوری هم آدم شکاکی است، دیگر با این اوضاع حسابی قاطی کرده بود. یک روز که صبحش کلی بالا آورده بودم، وقتی از سر کار آمد، سه تا بیبیچک انداخت روی میز جلویم. شروع کردم به داد و بیداد کردن که چقدر آدم بیشعوری است که به من شک کرده و باید خجالت بکشد که به من تهمت خیانت میزند. حتی گریه هم کردم و همین که دستم را دراز کردم تا بیبیچک ها را بردارم و بیندازم توی سطل آشغال، مچم را چسبید و گفت که داد و بیدادهایت را کردی و فحشهایت را دادی، حالا برو یک قطره بریز روی یکی از این لعنتیها و خیالمان را راحت کن. برای اینکه بتوانم حالش را بیشتر بگیرم، چنگ زدم و یکی را برداشتم و با صورت اشکی رفتم توی توالت. داشتم فکر میکردم که چند روز و چهجوری با ملیحه قهر باشم تا حساب کار دستش بیاید و دیگر تهمت خیانت به عشقش نزند. ادرارم را ریختم روی کاغذ بیبیچک و توی همین فکرها بودم که دیدم خط اول پررنگ شد و بعد هم بلافاصله خط دوم. با عصبانیت انداختمش توی سطل آشغال. رفتم توی اتاق و یکی دیگر از روی میز برداشتم و برگشتم توی توالت. آن یکی هم مثل قبلی نشان میداد که حاملهام. شوکه نشسته بودم سر توالت که ملیحه در را باز کرد و بیبیچک را از دستم کشید و نگاه کرد. انداختش توی صورتم، فحش داد، از توالت رفت بیرون و در را محکم کوبید به هم. بعد هم صدای کوبیدن در خانه آمد. بلافاصله لباس پوشیدم و راه افتادم به سمت آزمایشگاه سر خیابان. ملیحه سر کوچه ایستاده بود و سیگار میکشید. بیتوجه به او راهم را ادامه دادم، اما دیدم که بدون حرف پشت سرم راه افتاده است. برگشتم و گفتم که من هیچ غلطی نکردهام و خودش هم خوب این را میداند. گفتم که این بیبیچکها حتماً خراب هستند و دارم میروم آزمایشگاه. تا آزمایشگاه با اخم و عصبانیت دنبالم آمد و زیر لب فحش میداد. دو روز بعد هم با هم رفتیم و جواب آزمایش را گرفتیم. دیدم حاملهام. راهم را کشیدم سمت اولین دکتر زنان تا سونوگرافیام کند. چون شنیده بودم بعضیها تخم پوچ دارند. یعنی همان بچهخوره که الکی است و اصلاً بچهای در کار نیست، اما همه چیز مثل حاملگی است. ملیحه هم همهجا دنبالم میآمد. دکتر، سونوگرافی کرد و گفت بچهات تقریباً یک ماه و نیمه است. اما گفت که هنوز جنسیتش را نمیتواند تشخیص بدهد. از ملیحه هم پرسید که آیا خواهر من است که ملیحه بهجای جواب دادن، بلند شد و در را کوبید و از مطب رفت بیرون. من هم پشت سرش باخجالت خداحافظی کردم و رفتم. گیج بودم. نمیدانید چقدر گیج بودم. باور کنید من با هیچ مردی نخوابیده بودم که بخواهم حامله بشوم. یعنی حداقل چندین سال میشود که دیگر با هیچ مردی نخوابیدهام. همین الان دارید فکر میکنید که من چقدر دروغگو هستم و حتماً روزی، جایی پایم لغزیده و سعی در پنهانکاری دارم. باور کنید نه. شاید هم فکر کنید که توی یک مهمانی، زیادی مست شدهام، یا احیاناً قرصی را بهم خوراندهاند و وقتی بیهوش بودهام کسی به من تجاوز کرده است. باور کنید نه. چون حداقل چند ماه است که از آنجور مهمانیها نرفتهایم. تازه من هر جا بروم ملیحه هم هست. حالا نه اینکه بخواهد بیاید تا مراقبم باشد یا چک کند که با کی ها هستم، ولی خب بعد از پنج، شش سال دوستی، تقریباً دوستهایمان همگی مشترکند. من خودم اگر این داستان را از زبان کس دیگری میشنیدم، همان اول باور نمیکردم و میگفتم مگر داستانهای حضرت مریم و این چیزها را داری تعریف میکنی؟! من خودم جزو آدمهایی هستم که این چیزها را باور نمیکنم، اما شما باید باور کنید. باید همین اول باور کنید و دربارهی من شکی نداشته باشید تا بتوانم بقیهی ماجرا را تعریف کنم. اگر فکر میکنید دارم کوچکترین دروغی میگویم، همینجا داستان را ول کنید. ولی اگر باور کردهاید که تک تک کلماتم عین حقیقتند بروید فصل بعدی.
◾️
ملیحه حرفم را باور نکرد و از خانه رفت. نگفت کجا. فقط وسایلش را جمع کرد و رفت. زنگ زدم و پیگیرش شدم و رفتم دنبالش خانهی پدر و مادر و دوست و آشنا، ولی پیدایش نکردم. بعد هم فکر کردم با آدمی که باورت نمیکند، نمیشود زندگی کرد. همان بهتر که بگذارد برود. شک، بدترین چیزی ست که در یک رابطه میتواند وجود داشته باشد. به خانوادهام چیزی نگفتم. همهشان شهرستان بودند و اصلاً سالی به دوازده ماه هم هیچ کدامشان را نمیدیدم. ولی به یکی دو تا از رفیقهایمان ماجرا را گفتم، که بعد بین همهشان پیچید و هیچ کدام هم باور نکردند. حالا هر کدامشان، یک جوری نشان دادند که باور نکردهاند. یکی مستقیم گفت، یکی بعد که دلداریام داد و حس کردم باورم کرده، توی خلوت پرسید حالا واقعاً جریان چیست، یکی دیگر اول همدلی نشان داد و بعد فهمیدم حالا که ملیحه نیست میخواهد با من بخوابد و خلاصه همینجور تا آخر. در این فصل تنهای تنها هستم. با بچهای که توی شکمم وول میخورد و نمیدانم از کجا سر و کلهاش پیدا شده است. بعد از گذراندن این ماجراها یک روز دوباره رفتم دکتر تا سونوگرافی بدهم. تنهایی نشسته بودم خیالبافی کرده بودم که این بچه که به وجود آمدنش عجیب و غریب بوده، شاید قیافه و شکل و شمایلش هم عجیب و غریب باشد و با همین بتوانم به بقیه ثابت کنم که من بدون خوابیدن با مردی، حامله شدهام. دکتر، سونوگرافی کرد و گفت که همه چیز طبیعی است و دخترم از همه لحاظ سالم است و قلبش هم خوب میزند. صدای قلبش را هم شنیدم که مثل دویدن اسب بود. چیزی توی دلم تکان خورد. همانجا به یاد ملیحه افتادم که حیوان موردعلاقهاش اسب است و هایهای زدم زیر گریه. دکتر برایم آب آورد و پرسید که چرا گریه میکنم. گفتم که همسرم گذاشته و رفته. به من شک کرده که این بچه مال او نیست و گذاشته رفته. اما دیگر وارد جزئیات نشدم. حالا شاید بگویید که این مسائل اصلاً جزئیات که نیستند که هیچ، خیلی هم مهم و اصلیاند و باید از دکتر میپرسیدم که چطور میشود بدون سکس با مرد، حامله شد. اما خب شما که این چیزها توی ذهنتان میآید اولاً که هیچ وقت برایتان پیش نیامده که بدون سکس با مرد حامله بشوید، دوماً احتمالاً هیچ وقت در شرایطی نبودهاید که در کمال صداقت باشید و آنوقت همه، همهی اطرافیان و دوستانتان به شما بگویند دروغگو! و حتی یک نفر پیدا نشود که باورتان کند، و سوماً به احتمال زیاد همجنسگرا نیستید و شریک زندگیتان همجنستان نیست که بفهمید اگر به دکترتان چنین چیزهایی بگویید، چطوری با شما رفتار میکند. همین الان هم حتماً هنوز به من و حرفهایم شک دارید. اگر دارید، همینجا خواندن را بس کنید. ولی اگر میدانید و مطمئنید که دارم راستش را میگویم بروید فصل بعدی.
◾️
یک شب نشسته بودم و به این فکر میکردم که احتمالاً از ماه دیگر که شکمم بزرگتر بشود و دیگر با این لباسهای گشاد نتوانم قایمش کنم، حتی سر کار هم نمیتوانم بروم. حتی شاید بیرون از خانه هم نتوانم بروم. حتی وقتی ملیحه هم بود، همسایهها بد نگاهمان میکردند و زندگیمان را زیر نظر داشتند، وای به حال الان که نیست و شکمم هم مثل توپ فوتبال جلو آمده. نمیدانم با خودشان چی فکر خواهند کرد. ولی هر چه باشد، چیز خوبی نیست. به این هم فکر میکردم که آیا ملیحه واقعاً دوستم داشته یا نه؟ اگر دوستم داشت حتماً باید حرفم را باور میکرد. یا حداقل خودش را می زد به باور کردن. اصلاً چه اهمیتی داشت که من حالا یک بار با کسی سکس کنم و حامله بشوم؟! اصلاً فرضاً که توی شکم من بچهی یک نرهخر دیگر باشد، اگر مرا دوست داشت، توی این وضعیت نابهسامان ولم نمیکرد برود. حالا شما الان نمیخواهد به این فکر بیفتید که من که این چیزها را میگویم، احتمالاً چنین چیزهایی اتفاق افتاده است. نخیر! نیفتاده. دارم اینها را به عنوان مثال میگویم. یعنی باید حتی اگر یک بار خیانت میکردم هم، باز به پایم میماند. باید به خاطر این چیزها من را و زندگی و عشق چند سالهمان را ول نمیکرد برود و هیچ خبری از خودش ندهد. آخر من حتی به پایش افتادم و التماسش کردم. یک بار هم گفت که اگر خیانت کردهای بگو ولی دروغ نگو. من هم زیر بار نرفتم، چون دروغ نمیگفتم. وقتی خیانت نکردهام نمیآیم بگویم کردهام. شاید اگر دروغ میگفتم و یک داستان الکی سر هم میکردم و تحویلش میدادم و بعد هم خودم را پشیمان نشان میدادم و قسم میخوردم که دیگر تکرار نمیشود، میماند. شاید واقعاً باید چنین کاری میکردم. اما غرورم و شعورم اجازه نمیداد دروغ بگویم. شما هم اگر فکر میکنید دارم دروغ میگویم همینجا بس کنید و دیگر نخوانید. ببینید چند بار بهتان فرصت دادم که بروید. یعنی اگر دارید به فصل بعدی میروید باید کاملاً به من اطمینان داشته باشید.
◾️
برای چکاپ بعدی که رفتم دکتر، از من دربارهی همسرم که گفته بودم ترکم کرده پرسید. گفتم که همچنان خبری ازش ندارم و دیگر اصلاً دنبالش هم نمیگردم. گفت که میتوانم بعد از به دنیا آمدن بچه، آزمایش دیانای بگیرند و با ژن همسرم مطابقت بدهند تا خیالش راحت بشود. آنجا که اینها را میگفت بدجوری احساساتی شده بودم و بلند سر دکتر داد کشیدم که خودم میدانم بچه بچهی کی است. دکتر متوجه حرفم نشد و بعد که به خاطر پرخاشم عذرخواهی کردم، فقط سر تکان داد. اما خودم از همان لحظه به فکر فرو رفتم که شاید واقعاً پدر بچهام ملیحه باشد. حتماً الان دارید فکر میکنید که زنها که نمیتوانند پدر بچه باشند یا شک کردهاید که یک شب ملیحه داروی خوابآور داده و من را بیهوش کرده و بعد یک لولهی پر از آب منی را که معلوم نیست از کجا و کی گیر آورده، خالی کرده تویم. من آنقدر تنها بودهام که به این چیزها قبلاً خودم فکر کردهام، اما هم ملیحه را میشناسم و هم خودم را و هم شکل رابطهمان را که اصلاً اینجور کارآگاهبازیها در آن جا ندارد. بعد هم اگر این کار را کرده بود که اینجور با جدیت نمیگذاشت برود. خلاصه از مطب که بیرون آمدم، دستم را گذاشته بودم روی شکم برآمدهام و توی فکرهای خودم بودم که کسی اسمم را صدا زد. بعد هم پسر جوانی جلویم سبز شد و شروع کرد تند و باهیجان حرف زدن. اولش که اصلاً نمیشنیدم چی دارد میگوید. گفتم که یک لحظه صبر کند و اول بگوید اسمش چی است و کی است و با من چه کار دارد. گفت که فرامرز است. همان فرامرزی که بچهها سُهیل صدایش میکنند. گفت که او پدر بچه است و چقدر سخت پیدایم کرده و حالا آمده تا مراقب جفتمان باشد. گفتم که حرف مفت نزند و من اصلاً قیافهاش را تا حالا حتی یک بار هم ندیدهام، چه برسد به اینکه… توی حرفم پرید و شروع کرد به تعریف کردن داستانی که انگار توی مهمانی خانهی پریسا، دوست مشترک من و ملیحه، اتفاق افتاده بوده. گفت که او پسرخالهی دوستپسر پریسا است و آن شب که توی مهمانی، همهمان مست کرده بودیم، او هم بوده. گفت که من آن لباس نارنجی چیندارم را پوشیده بودم که موقع رقص دامنش آمده زیر پای سهیل و افتاده زمین. بعد همین اتفاق باعث شده که من دستش را بگیرم و یک نیم ساعتی با هم برقصیم و معاشرت کنیم. بعد هم که آن دعوای عجیب و غریب سر پارک کردن ماشین ها توی کوچه پیش آمده و ملیحه سوئیچ را برداشته تا برود ماشین را جابجا کند. گفت توی همان یک ربع، نیم ساعتی که بیشتر مهمانها رفته بودند پایین، ما رفتهایم توی اتاق خواب پریسا و سکس کردهایم. گفت که هر دومان مست بودهایم و کلاً همه چیز را فراموش کردهایم ولی او همین که قضیهی پر سر و صدای حاملگی من را شنیده، خودش را رسانده تا بگوید که بچه مال اوست. گفتم بهتر است این اراجیف و خیالبافیها را تحویل من ندهد. چون من سالهاست که با مرد نخوابیدهام و تازه خیلی از آن مهمانی خانهی پریسا میگذرد. این داستانهایی را هم که سر هم کرده است، نه به یاد میآورم و نه حاضرم باور کنم. هلش دادم عقب و گفتم اصلاً از کدام گوری پیدایش شده و معلوم نیست از جان من چه میخواهد. من اصلاً نه سهیل میشناسم و نه فرامرز. او هم بهش برخورد و گفت که من جندهام و اصلاً حقم است که پشت سرم هر حرفی بزنند. من هم که کارد میزدی خونم در نمیآمد یک تف غلیظ انداختم که البته جاخالی داد و افتاد روی زمین. خلاصه راهش را کشید و رفت. همینجا بهتان بگویم که اصلاً شوخی ندارم و اگر با این قضایایی که تعریف کردم، یک ذره میخواهید فکر کنید که حالا شاید این مردک فرامرز یا سهیل یا هر چی، یک ذره از حرفهایش دربارهی آن اتفاق راست است، یا شک کنید که حالا شاید من مست بودهام و چیزهایی را یادم رفته و اگر میخواهید توی ذهنتان برایم اما و اگر بیاورید، من را به خیر و شما را به سلامت. همینجا دست از خواندن بکشید و بروید که حوصلهی شکهایتان را ندارم. هیچ احتیاجی هم بهتان ندارم. اعصابم بیشتر از این کشش ندارد. ولی اگر مثل فصلهای قبلی در باورتان به من و راستگوییام شکی نیست، بروید فصل بعد.
◾️
تا آخرش منتظر بودم یک اتفاق عجیب غریب بیفتد. مثلاً مثل این فیلمهای ترسناک یکهو شکمم مچاله بشود و از تویش جن بزند بیرون. شبها فیلم میدیدم و به این چیزها فکر میکردم. حتی درد زایمانم که شروع شد هم تنهای تنها بودم. شب بود و سعی کردم هی توی آن ۴۰ متر راه بروم و نفس بکشم تا صبح بشود. ولی یکهو کیسهی آبم پاره شد و دیگر از درد نمیتوانستم سر پا بایستم. روی فرش خیس نشسته بودم و ناله میکردم. یک کم که دردم کمتر شد یک تاکسی تلفنی گرفتم. به سختی لباسم را پوشیدم و پلاستیکی را که از قبل یکی دو تکه لباس برای بچه تویش گذاشته بودم برداشتم و رفتم بیمارستان. حتی سر زایمان همچنان منتظر اتفاقی غیرطبیعی بودم. اما بچه را که دیدم عین بچههای عادی بود. خیس و صورتی و کوچولو. پرستار خشکش کرد و گذاشتش توی بغلم. همین که بچه نوک پستانم را گرفت و شروع کرد به مکیدن، چشمهایش را باز کرد و زل زد به صورتم. چشمها و طرز نگاهش مثل خود ملیحه بود. شیر که میخورد هم دو طرف لپهایش مثل ملیحه چال میافتاد. همانجا زدم زیر گریه و یک دل سیر گریه کردم. دکتر آرامم کرد و پرسید که اسم دخترم چیست. شوکه بودم و نمیدانستم چه بگویم. تا آن موقع دربارهاش فکر نکرده بودم. برای خودم هم عجیب بود که چرا اینهمه مدت به ذهنم نرسیده که باید بچه اسم داشته باشد. ولی به هر حال گذاشتم به پای اوضاع نابهسامان و فکرهای آشفتهام. تمام آن نُه ماه، احساس میکردم که آدمی متفاوت و عجیب یا بیمارم. خودم را که توی آینه نگاه میکردم، نمیشناختم. تنهایی هم همهی مصیبتها را پررنگتر میکرد. اما همین که آمدم خانه و بچه را گذاشتم روی تخت دونفره، دیگر همه چیز عادی شد. انگار از اول هم همه چیز عادی بوده. بچه را شیر میدادم، پوشکش را عوض میکردم، آروغش را میگرفتم و نق هم نمیزد. فقط هنوز اسم نداشت. آخر کسی هم نبود که بخواهد صدایش کند. خودم بودم که «بچه» صدایش میکردم. دیگر این قسمتهای طبیعی شدهی زندگیام را حتماً راحتتر باور میکنید. یک روز نشسته بودم جلوی تلویزیون و تخمه میشکستم که دیدم ملیحه دارد روی گوشیام زنگ میزند. بیاختیار پریدم که گوشی را از روی میز بردارم. ظرف تخمه ریخت روی زمین. بعد همانجایی که بودم ایستادم و فقط به گوشی موبایلم نگاه کردم. بچه که به صدای زنگ موبایل عادت نداشت شروع کرد به نق نق کردن. اما من بدون حرکت ایستاده بودم جلوی میز و فقط به صفحهی موبایلم و اسم ملیحه نگاه میکردم. تا اینکه قطع شد. دیدم چندین مسیج هم زده است. برداشتم و مسیجها را باز کردم. نوشته بود که لطفاً گوشی را بردارم و میخواهد با من حرف بزند و کارم دارد و میخواهد چیزی بگوید و… توی آخری که طولانیتر بود نوشته بود: «خواهش میکنم گوشی رو بردار عزیزم، باید باهات حرف بزنم. یه اتفاقی افتاده آخه… ببین یه چیزی رو باید بهت بگم… فقط جان ملیحه باور کن. من حاملهام. دقیقاً مثل خودت. خیلی گیجم. حالا میفهمم چی میگفتی و…» مسیج را بستم. بعد از چند ثانیه دوباره باز کردم و مسیج آخرش را جواب دادم: «باور نمیکنم!» بعد گوشی را انداختم روی میز و رفتم سمت بچه که همه جا را کثیف کرده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
12 نظرات در حال حاضر