ژتون شماره‌ی ۹

هرمز دولتی‌جلیلیان

 

مجیدرضا، با چشمانی نیمه‌باز، به سایه‌های کمرنگ ترمینال خیره شد. بدنش از خستگی فرو می‌ریخت، انگار باری نامرئی شانه‌هایش را خم کرده بود. درد دندان، مثل تیغی تیز در فکش می‌پیچید و ذهنش را پر از پرسش‌های بی‌پاسخ می‌کرد؛ مثل موجی که به ساحل می‌کوبد و باز می‌گردد. شاگرد اتوبوس، لاغر و گردن‌دراز، کنار در فریاد می‌زد: «مسافرای تهران! بدوئید، سوار شید! ده شب، حرکت!»

صدای دورگه و خشدارش در هوای سرد ترمینال می‌پیچید، سابینا کنار مجیدرضا ایستاده بود. فندک را زیر سیگارش گرفت. نور زرد و لرزان، چهره‌اش را برای لحظه‌ای روشن کرد؛ گونه‌هایی پر از چاله‌چوله، زخمی کهنه روی ابروی راست، و چشمانی که انگار رازی را پنهان می‌کردند. دود سیگار در هوای سرد گم می‌شد. به مجیدرضا نگاه کرد و گفت: «باور می‌کنی این شاگرد لاغرمردنی همچین صدایی داشته باشه؟ منو یاد میدون تره‌بار می‌ندازه. پارسال که با وانت میوه می‌فروختم، هر روز صبح می‌رفتم میدون. و هر روز دعوا بود. روز اول چند سبد سیب و شلغم گرفتم، رفتم بازار که جا بگیرم. ولی به تازه‌کار جا نمی‌دن. گفتن باید قدیمی باشی. بیرونم کردن خلاصه. مجبور شدم بلندگو بخرم و تو محله‌ها جار بزنم. ولی نه روم می‌شد، نه صدای خوبی داشتم برا این کار. یکی رو می‌بردم که داد بزنه. صدای این شاگرد نصف راهو رفته، شرط می‌بندم میوه‌فروش خوبی می‌شد اما خب کفتر جلد اتوبوسه.»

مجیدرضا، با عینک‌های گرد و چهره‌ای استخوانی، اخمی تلخ روی پیشانی داشت. هم‌قد سابینا بود، با شانه‌هایی افتاده و اضطرابی که در نگاهش موج می‌زد. درد دندان امانش را بریده بود. سیگارش را آهسته پُک می‌زد، گویی دردی را در سینه‌اش فرو می‌برد. چیزی نگفت، فقط به شاگرد خیره ماند. اتوبوس، اسکانیایی سفید و غبارگرفته، جلوی تعاونی ۷ پارک شده بود. روی بدنه‌اش، شبرنگی از پرنده‌ی سریال جومونگ با خطوط قرمز و زرد نقش بسته بود. سمت چپ شیشه‌ی جلو، نوشته‌ی «شب‌دیز» به چشم می‌آمد. سابینا لحظه‌ای نگاهش را میان خطوط رنگارنگ بدنه چرخاند، اما معنایی نیافت. هرچه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر می‌فهمید. از پله‌های سکو پایین آمدند و بارشان را به شاگرد سپردند. شاگرد، با لبخندی زورکی، گفت: «همینه؟ باراتونو می‌ذارم، یه شماره می‌دم.»

مجیدرضا با تکان سری تأیید کرد. تکه‌ای پلاستیک رنگ‌باخته گرفتند. عدد ۹، به‌سختی، روی پلاستیک خوانده می‌شد. مجیدرضا در مسیر جعبه‌ی بار تا صندلی‌شان پشت آب‌سردکن، چندین بار مشتش را گشود و به ژتون نگاه کرد. افکار سیاه در ذهنش می‌چرخید: «اگر گمش کنم؟ اگر بارم را ندهند؟ مدارکم چه؟ اگر حادثه‌ای رخ دهد؟ اگر کسی چیزی در بارم پنهان کند؟»

شنیده بود سی گرم هروئین اعدام دارد. از خفگی هراس داشت. حتی جاهای تنگ نفسش را می‌برید. درد دندان، مثل زخمی کهنه، کلافه‌ترش می‌کرد. پیش از حرکت، چند دختر جوان با زنی میانسال سوار شدند. بارهایشان، ازجمله کیف‌های ورزشی بزرگ را به شاگرد سپردند تا در جعبه‌ی بار بگذارد و خودشان ته اتوبوس کنار هم نشستند. زن، با موهای خاکستری و چهره‌ای مصمم، گویی مربی‌شان بود. سابینا زیرلب گفت: «این دخترا تیم ورزشی‌ان، احتمالاً مسابقه دارن. اون زنه که مثل مربی باهاشون رفتار می‌کنه رو ببین.»

مجیدرضا دقیق‌تر نگاه کرد. زن مثل چوپانی مراقب بود، صندلی‌ها را چک کرد، پیش از حرکت، نگاهی به ساعتش انداخت. اضطراب در نگاهش پیدا بود، انگار نگران دیر رسیدن بود. یکی از دخترها صورتی گرد و روشن داشت. مجیدرضا چند لحظه به او خیره شد. سال‌ها، هر روز، در مسیر مدرسه همدیگر را دیده بودند. شیفت مخالف بودند، فقط هنگام رفت‌وبرگشت، نگاه‌هایشان گره می‌خورد. اعتیادی روزانه به این دیدار، جز تعطیلات، جز تابستان‌ها، جز مدتی که دختر غایب بود. آن روزها، مجیدرضا تندتر گام برمی‌داشت، قدم‌هایی بلند، تا زودتر به لحظه‌ی دیدار برسد. اما دریافت که باید در زمان و مکان درست حاضر باشد تا او را ببیند. خاطرات ناتمام در ذهنش جان گرفتند. اضطراب، مثل تیری به قلبش نشست. باید کاری می‌کرد، تأثیری بر آن دختر می‌گذاشت. اما چگونه؟ درد دندانش بدتر شده بود، مثل نبضی در سرش می‌کوبید. یک ساعت از حرکت گذشته بود و جز چند لطیفه‌ی بلند که خنده‌ی مسافران را برانگیخت، چیزی از او برنیامد. اتوبوس در برابر صخره‌های بیستون از حرکت بازایستاد؛ گویی اراده‌ای برای ادامه نداشت. همهمه‌ای برخاست. مربی غرولند کرد: «این هم از بخت ما! وسط ناکجاآباد!»

دختری با موهای دم‌اسبی پاسخ داد: «خانم، حالا چی؟ مسابقه فردا ظهره!»

اما مجیدرضا در خرابی اتوبوس فرصتی می‌دید. اضطرابش با هیجانی غریب درآمیخته بود. ساعتی بعد، اتوبوس دیگری آمد. همه بر همان صندلی‌های پیشین نشستند. تنها رنگ اتوبوس تغییر کرده بود. حتی همان فیلم تکراری پخش شد. سابینا به مجیدرضا گفت: «صندلی بغلمون یه مرد کت‌شلواریه. من باهاش گپ می‌زنم، پیشش می‌شینم که تو بخوابی. بعد جامونو عوض می‌کنیم. گور باباش! با اون کت‌وشلوار و کیفش، انگار پولداره. اینا باید هواپیما سوار شن!»

مجیدرضا گفت: «نه، تو بخواب. من می‌رم.»

کنار مرد کت‌شلواری نشست. پس از ساعتی گفت‌وگو، مرد از شوخ‌طبعی و انرژی‌شان خوشش آمد. پرسید: «تهران برای چی می‌رید؟»

مجیدرضا با صدایی که کمی می‌لرزید، گفت: «فکر می‌کنی برای چی؟»

مرد گفت: «کار یا درس؟»

مجیدرضا با غروری تصنعی پاسخ داد: «هر دو.»

قلبش تند می‌زد؛ گویی بر لبه‌ی پرتگاهی گام برمی‌داشت. درد دندانش تیزتر شده بود. مرد گفت: «آفرین! بهتون میاد زرنگ باشید.»

ساعت دوی بامداد بود. بیشتر مسافران در خواب بودند، اما بیشتر دخترها بیدار بودند. مجیدرضا ادامه داد: «زندگیه دیگه. ما هم می‌خوایم تفریح کنیم اکثر اوقات، ولی خب…»

در دلش اما آشوبی بود. اضطراب و درد دندان چون سایه‌ای سنگین بر وجودش افتاده بود. مرد پرسید: «کدام دانشگاه؟»

مجیدرضا بی‌درنگ گفت: «دانشگاه تهران.»

سابینا با تعجب سرش را کج کرد. مرد با شوق پرسید: «چه رشته‌ای؟»

مجیدرضا که مُسکّن، دیگر اثرش را از دست داده بود و درد دندانش امانش را بریده بود، گفت: «دندانپزشکی.»

نگاه‌های تحسین‌آمیز دختران و مربی، گویی مدالی بر سینه‌اش بود. اما این پیروزی دیری نپایید. مرد پرسش‌هایی تخصصی مطرح کرد. نام دروس، استادان. مجیدرضا در تنگنا افتاده بود، حس خفگی که همیشه از آن وحشت داشت، سراغش آمد. درد دندان مثل چاقویی تیز در فکش می‌چرخید، کلافگی‌اش را صدچندان کرد. دستش را روی فکش گذاشت، عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست. از جا برخاست و با صدایی که از خشم و درد می‌لرزید، فریاد زد: «من دانشجو نیستم! دندونم داره منو می‌کشه، نمی‌تونم این مسخره‌بازی رو ادامه بدم! دروغ گفتم، تمومش کن!»

به صندلی‌اش بازگشت، کنار پنجره. سرش را در یقه‌های پالتو فرو برد. سابینا گفت: «دروغات منو هم میخکوب کرد. حیف که نشد. بخواب. ما خانه‌به‌دوشا حتی حق دروغ گفتن نداریم. اگه به‌خاطر اون دختر بود، باید بگم حق نداریم دل ببندیم.»

مجیدرضا خاموش ماند. اضطرابش با شرمی گزنده و درد دندان درهم آمیخت. یکی از دختران، کنار آب‌سردکن آمد. پس از نوشیدن آب، با طعنه گفت: «سلام، آقای دکتر…»

مجیدرضا به مرد کت‌شلواری نگریست. مرد شرمگین بود. چشمانش التماس می‌کرد. اما چه سود؟ دختری دیگر، با موهای بافته، لیوانش را پر کرد و گفت: «به‌به، دندان‌پزشک بیداره!»

مجیدرضا سکوت کرد. مرد کت‌شلواری به او خیره شده بود. پیشانی‌اش از عرق خیس بود، پیدا بود که از خجالت دادن مجیدرضا پشیمان بود. اتوبوس در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. تنها صدای موتور اسکانیا و شاگرد، که هر نیم ساعت خوشبوکننده می‌پاشید و زیرلب غر می‌زد: «بخوابید دیگه، چقدر بیدارید!» فضا را پر می‌کرد. سحرگاه، مجیدرضا از جا برخاست. به انتهای اتوبوس نگریست. نور ماشین‌های روبه‌رو فضای اتوبوس را روشن کرد. چشمان آن دختر در تاریکی می‌درخشید. گویی تنها این دو نفر بیدار بودند. نشست، یقه‌ی پالتویش را بالاتر کشید و سرش را باز به شیشه‌ی سرد چسباند. شاگرد اتوبوس، خمیده از سرما، فریاد زد: «همگی پا شید! رسیدیم تهران! ژتون‌ها رو آماده کنید که بارهاتونو بردارید!» مسافران یکی‌یکی پیاده شدند. مجیدرضا، سنگین و بی‌رمق، آخرین نفر بود. پایش را روی پله‌ی اتوبوس گذاشت و لحظه‌ای مکث کرد. نسیمی سرد از گوشه‌های لباسش نفوذ کرد. نور کمرنگ آفتاب، نواری طلایی در افق کشیده بود، اما هنوز بی‌جان بود. هوای سرد، گرمای خورشید را نپذیرفته بود؛ صبحی سرد و بی‌روح که بوی شب را در خود نگه داشته بود. افق، با رگه‌های نارنجی و خاکستری، انگار چیزی برای گفتن نداشت. از پله‌ها پایین آمد و به سمت جعبه‌ی بار رفت. بارش را برداشت. دست در جیب پالتویش برد، دو تکه کاغذ با چسب‌ نواری به لباسش چسبیده بود، باد شدیدتر شد، کاغذهای نازک در مشتش لرزیدند. نگاهی به آن‌ها انداخت، یک شماره‌تلفن: «ببخشید که باعث شرمندگیت شدم، حاضرم جبران کنم.»

و کاغذ دیگری باز یک شماره‌تلفن به همراه واژه‌ای کوتاه: «دندان‌پزشک.»

لحظه‌ای چشمان نیمه‌بازش را بست. مشتش را باز کرد. کاغذها را به باد صبحگاهی سپرد و در نور بی‌جان سپیده‌دم رها کرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *