از پشت کوها صورتت پیداست
دستت رو میذاری سر خورشید
لهجه گرفتن روزهات از دم
خورشید پشت کوه تو خوابید
بزغالهها آهنگ میخونن
از روستا تا شهر کنسرته
میرقصه حیوون وجودت با
گوسالهای که شهر اون هرته
با حرفهای گلهی آدم
روی درختا تارزان میشی
میمون و بز تو چشمهها جاری
روح تمدن تو جهان میشی
شخمت زدن سنگای کوهستان
محصول، رنگ هیچ میگیره
بارون زده رو داس و گندمهات
وقت درو داره هدر میره
حرف دلت رو دشت میخونه
اینجا درختا کدخدا میشن
طوفان که ذهن پشت کوهیته
برگات از شاخَهت جدا میشن
باد دهاتی مغزتو برداشت
داری به سمت جنگلا میری
گرگای اهلی میکشن زوزه
تو دودها رو خوردی و سیری
این روستا دنیای گنگی شد
پرواز کردی با پرستوها
بزها رو توی آسمون دیدی
گله چروندن با تو لولوها
خورشید ویرون کرده شهرا رو
شاخ شکسته… جنگ آبادی
از پشت کوها هی بهت میگن
از روستا تا شهرِ آزادی…
ابوالفضل نورمحمدی