حال و احوالم بده… گیجم
ناخوشم… می‌لرزم و سردم
شکلِ خاموشِ یه سیّاره‌م
دورِ خورشیدِ تو می‌گردم

توو خودم کز کردم و دائم
مقصدِ افکارِ مسمومم
لحظه‌هامو زنده می‌میرم
تازه میشه روحِ مرحومم

باختن رو خوب می‌فهمم
زندگی مثل یه بازی بود
سرنوشتم رو نمی‌دونم
به وجود من نیازی بود؟

بعضیا میگن خدا مرده
یا که مسته چشمشو بسته
تو خدا رو خواب می‌بینی؟
یا که بیداری دلِ خسته؟

مثلِ من گوشه‌نشینی تو
ناامیدی… خوب می‌دونم
ردّ پایِ دردو میشه دید
از نگاهت مرگو می‌خونم

شاخه‌یِ رگ‌هایِ خشکیده‌ت
بی‌بهار و سرد و بی‌خونه
می تپی؟!… وقتی که می دونی
عشق، یخ بسته… زمستونه

کاش می‌شد شاد می‌مُردم
از تموم آدما خسته‌م
توی این خونه صدایی نیست
من درا رو روو خودم بستم

آرزوها ساده می‌میرن
این جهان جای قشنگی نیست
کودکی‌هامو بغل کردم
جز سیاهی دیگه رنگی نیست

زندگی، جنگِ ندیدن بود
انفجار و تیر و ترکش داشت
از سلامش هر چی می‌بارید
تو دلش بمبای سرکش داشت

قلبِ من این آخرین حرفه
تو که گوشت با شنیدن نیست
آخرِ این قصّه معلومه
چاره‌ای جز دل بریدن نیست…

محمدجواد بهرامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *