مرداب لحظه‌ها
بهنام علامی

جایی خوانده بود که آدم در محبس، رشته‌ی زمان از دستش در می‌رود. اما آن‌وقت‌ها میان این سطرهای بی‌جان کتاب‌های درسی، این حرف برایش مثل حرف‌های بی‌ربط یک دیوانه بود. نمی‌فهمید چطور می‌شود که ثانیه‌ها گاهی با سرعتِ یک گلوله از کنار سرش رد شوند و گاهی مثل حلزونی پیر، هزار سال طول بکشند تا پلک بزنی. روزها، ماه‌ها، سال‌ها… همه در یک گرداب بی‌رنگ و بی‌محتوا فرو می‌رفتند. دیگر اسمی نداشتند، تنها دو کلمه برایش مانده بود که می‌توانست طعمشان را بچشد: دیروزِ تمام‌شده و فردای هرگز نرسیده.
صدای خشک مرد جلوی تخته، مثل کشیدن ناخن روی شیشه‌ی خیس توی گوشش می‌پیچید. کلماتش، بی‌مزه و بی‌روح، مثل آدامس کهنه‌ی جویده‌شده کش می‌آمدند و روی میز می‌افتادند. اینجا این اتاق زرد و غمگین شبیه یک گورستان روح بود. جایی که مجبور بودی بنشینی و ببینی که چطور روح آدم آهسته‌آهسته زیر چاقوی کلمات تکه‌تکه می‌شود.
سرش را به همان تخته‌پاره‌ی سرد تکیه داد. بوی غبار و عرق‌های خشکیده، بوی تمام عمرهای تباه‌شده‌ای که پشت این نیمکت‌ها گذشته بود، توی دماغش می‌پیچید. پلک‌هایش را روی هم فشرد. نمی‌خواست این دنیای کشدار بی‌محتوا را ببیند. می‌خواست حل شود در نیستی، در سکوت مطلق.
یاد آن مرد ژنده‌پوش سر چهارراه افتاد که هر روز مثل یک ستون سنگی در جای خود می‌ایستاد. خیره به هیچ‌کجا. به او فکر کرد. آیا او هم زمان را گم کرده بود؟ لابد نه. لابد او هم مثل او در این مرداب لحظه‌ها دست و پا می‌زد و هیچ ساحلی برای نجات نبود.
صدای مرد جلوی تخته بالا رفت. داشت از «بودن و نبودن» حرف می‌زد. از «معنای زندگی». لبخندی تلخ روی لبش نشست. معنای زندگی! چه کلمه‌ی مضحکی! برای کسی که هر روزش تکرار یک مردگی بی‌ثمر بود، چه معنایی می‌توانست باشد؟
چشمانش را باز کرد. مرد جلوی تخته هنوز همان‌جا بود. دهانش باز و بسته می‌شد، بی‌آنکه صدایی بشنود. دانشجویان دیگر مثل عروسک‌های کوکی سرشان را تکان می‌دادند یا یادداشت برمی‌داشتند. آن‌ها هم در این مرداب بودند؟ یا فقط او بود که این‌قدر عمیق فرو رفته بود؟
خواست بلند شود و از این زندان بی‌دیوار فرار کند. اما پاهایش سنگین بودند، مثل دو ستون از سرب. چه فرقی می‌کرد؟ بیرون هم همین بود. او در این شهر، در این کشور، در این زندگی همیشه در زندان بود. و تمام دیوارهای دنیا از سایه‌اش ساخته شده بودند. از پنجره بیرون را نگاه کرد. برگ‌های درخت کهنه به‌جای افتادن، به سمت آسمان پرواز می‌کردند.

 

#داستان از بهنام علامی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *