مردی که در تکرارِ یک پوچی گرفتار است
همصحبت شبهای او اینبار دیوار است
از پشتِ در دارد تماشا میکند هر بار
آن کوچههایی را که در آن چوبهی دار است
تزریق شد مهتاب در ایوان غمگینم
انگار دارم مثل هر شب خواب میبینم
خوابی که در یک آسمان قهوهای جاریست
هم ابتدا هم انتهایش باز بیداریست
خوابی از اینجا تا تقلّایی به خوشحالی
از عاشقی تا مشکلات زودانزالی
از روستایی دور با یک باجهی تلفن
تا بارش الماس در سیارهی نپتون
از طعم یک بطری دِلستر تا فراموشی
باگریههایت… گریههایم پشت این گوشی
با بادبادکهای مشکی دست کودکها
تا مُردن گنجشک در دنیای لکلکها
از من بگو در گوش این دنیای هرجایی
با من بخوان از خوابها وقتی که تنهایی
لبهای خیست را به روی قلب من بگذار
از من بگو از من بگو از من بگو هربار
▫
«آغوش»، «مُرفین»، «سکس»، هی تشویش، هی سردرد
[سیگار خود را توی جاسیگاریاش لِه کرد]
با چند ساندیس از خدایم عذر میخواهم
وقتی که در خوابی عمیق اینقدر گمراهم
خوابی که من، خوابی که او، خوابی که ما داریم
خوابی که ما با دیدنش تا صبح بیداریم
پوریا ایلغمی
شعری از پوریا ایلغمی

خوابی که مابادیدنش تاصبح بیداریم…عالی بود…