روایت هجوم وحشت

لای تب‌وتاب میلاد خزان
و تب عصرگاه و نیاز باران
کال و مست امواج خیال
کوچک و گرم رقص شاپرک
نظرم جلب خودم شد
که می‌دوید به سوی بیشه‌ای بی‌نام!

افسار به دست سایه‌ام
دویدم به دنبالش
اما گمشده‌ و تنها ماندم
میان بزم بیدهایی ناشناس
و نچرخید زبان در کامم
در بر نگاه ساکت جغدی
که با شکاکی می‌پرسید
«رسالت تو در این بیشه چیست؟»

با ذهن شناور بر امواج ابهام
ناگاه نگاهم به خود افتاد
-وای-
او من نبودم
او مادرم بود
که با چشم‌های بیمناک
می‌نگریست به شکل دیگرش
شکلی رها از خانه و خاک و خون…
از شرع و شرم و شر…
جنس و جسم و جان…
شکلی که در پناه رهایی
نمی‌دانست رسالتش در بیشه چیست!

سرگشته از این مواجهه
پاره شد رشته‌ی افکارم
با خش‌خش بازی همسفرهای باد
ازخودبی‌خود چرخیدم
میان اوراد بیدهای نمناک
تا سرانجام شکافته شد آسمان
و غروب در رد خونش شد پدیدار!
خدای من!
این بود خدای وحشت؟!
که درآمده از لای شکاف
تازه‌نفس بال می‌زد در تمنای درَک؟!

با پوستی به سفتی سنگ
تنی به تنومندی دیوار
بال‌هایی از زبانه‌های آتش
مرگِ سبز جاری در یگانه‌ مردمکش
و دو شاخ به طول تاریخ سلطه‌اش
موذیانه جولان می‌داد
در آستانه‌‌ی شب و غیبت شباهنگ!

دیگر نه مادرم بود
و نه من چیزی بودم
جز قالبی تهی و باز به روی وحشت
که بر طاقچه‌ی سینه‌ام
گوی آبگینه‌‌ای خودنمایی می‌کرد
با پراکندن تلألؤ رؤیاهایم!

دست‌ برد به سینه‌ام
برداشت گوی آبگینه‌‌ام
و پس از نیشتر خنده‌های زهرآلود
آن را انداخت بر زمین
گوی چهارتکه
از هر تکه سه‌ واژه‌ی عشق دود
و در افق زمان محو شد
و جز اشک‌های یخ‌زده
و بال‌های زمین‌گیر
دار و ندار من نابود شد!

وحشت اما مسرور از برداشت خود
بازگشت خندان و زوزه‌کشان
بسته شد شکاف خونی آسمان
و اثری نماند از آن
جز سیاه و کبودی شب‌هنگام!

سپس بیدها خوابیدند آرام
همسفرهای باد رخت بستند
به بیشه‌های دیگران
و سِیر پرواز جغد دیدم را برد
از بیشه به سوی دشت مردگان
که آنجا مادرم می‌خوابید
در گوری سرباز!

تلو‌تلوخوران
کالبد بی‌سایه را رساندم بر سرش
-وای-
او مادرم نبود
او مادربزرگم بود
که در نقطه‌ی پایان
بود سیب سرخی بر سینه‌‌اش
و با چشم‌های سرد و سنگین
خیره بود به شکل دیگرش
شکلی الکن از بیان داد و درد
که در نقطه‌ی آغازین
از سیر درک رسالتش در بیشه بود!

پس تسلیم شدم
به تداوم این مسیر
و در ته‌مانده‌ی تلخ سال
چون راز مثله‌شده‌‌ای
مورد توجه دقیقه‌ای قرار گرفتم
توسط رهگذرانی سرگردان!

#شعر از دنیز درویشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *